چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

محمود معالج



کلاس تمام شده بود.

ایستاده بودم به حرف زدن با استادی که فقط بوی محبت می دهد.

گفتم: استاد، جمجمه ی مرا نخواندید.

عینکش را به چشم زد،جلوتر آمد و‌نگاهی به صورتم انداخت.

"شما عصبانی می شوید. خیلی. اما می ریزید توی دلتان. بعد مریض می شوید. جایی از بدنتان درد می گیرد. عصبانی نشوید. ارزش ندارد."

لبخند می زنم. ادامه می دهد.

"خیلی مهربانید اما اگر کسی آزارتان دهد در دلتان می ماند. خب بگذرید، ببخشید. مهم نیست که."

باز لبخند می زنم اما تلخ...

نسکافه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تشنه ام


آخرش چی میشه؟خب معلومه که مرگ آخرشه، قبل از آخرش چی میشه؟!

زندگیم شده عین زندگی یه ربات با این تفاوت که رباته لبخندم میزنه، بقیه رو هم اذیت می کنه.

اما همین.

انگار دارم به همین زودی دچار روزمرگی میشم.

چی کار کنم؟!!

یه وقتی فک‌ می کردم، شاید بتونم راهمو تو عکاسی پیدا کنم. فک می کردم یه روزی یه شات می زنم که هیشکی تو دنیا نزده. یه صحنه رو ثبت می کنم که همه چارشاخ بمونن! حالا هفته ای یبار دستم میخوره به ژیا-دوربینم- اونم نه قاطی مردم. نه یه جای خاص.
یه زمانی هم فک میکردم میشه نوشتنمو پرورش بدم. میشه...
قبل ترشم فکر نقاشی بودم، فکر زدن یه گالری، یه سبک جدید.
حالا اما عمرا به هیچی فک نمی کنم.
شایدم عجولم. اما نه، پیر دارم میشم و خنگ و دیگه نمیدونم اصلا استعدادی دارم یا نه...

زخم های تنم را یواش می بوسی؟



چیزهایی هست که نمی توان تغییر داد، که همیشه با آدمی اند. سایه شان بر دوش سنگینی می کنند. خسته می کنند، فرسوده می کنند.

مثل گذشته.

حالا یادت چون خنکای اول صبح پاییز بیاید و نوازشی دهد و برود. چه فرق می کند. نسیم می گذرد...

یه چیز بی ربط بگو بخندیم!


خودکار به دست می گیرد و شروع می کند به پرسیدن.

می پرسد و یادداشت می کند. هراز گاهی هم چنگالش را در ظرف میوه اش فرو‌می بردو از میوه های متنوع و تکه تکه شده به سمت دهانش می برد.

تمامی گفت و‌گو بیست دقیقه هم به درازا نمی کشد.

مدام لبخند می زند، ابرو بالا می اندازد و می گوید: تو خیلی خوبی! خانه که داری، شغل مناسب و در دلت راضی هستی از اوضاع. حالا اگر هر روز چند قطره اشک هم بریزی مگر چه می شود؟!

می گوید تو جنگیده ای مدت ها و طبیعی است که الان خسته باشی. از خودت توقع زیادی نداشته باش. که این اوضاع حداقل تا شش ماه طول می کشد.

شش را می کشم و می گویم: شش ماه؟!

می گوید: حداقل.

باز تاکید می کند که فاطمه، تو خیلی خوبی!

و هر دو می خندیم.

آخر هم سه نوع قرص و‌به امید دیداری برای یک ماه بعد.                        

همه کس، هیچ کس



صبح باشد

در پاییزی که بوی باران نمی دهد،

در را باز کنم به سمت روزی کاری

و یک پاکت خرمالو قبل از رسیدن به مغازه ها، پشت در انتظارم را بکشد...   

خرمالوهای سبز،گس و من حریصانه گازشان بزنم و آنقدر دهانم جمع شود که تو  قطره قطره از چشمانم سَر بروی.                                                           

بی آنکه لحظه ای فکر کنم حتی نمی دانستی خرمالو‌ زمین را برایم بهشت می کند و چه باور احمقانه ای که تو سفیر شادی صبحگاهی من باشی.

اما، دلخوشم به ساختنت...


پای زاپاس



راه پیمایی صبح تا شب آخر هفته، ترتیب پاهایم را داده است.

 اینقدر که امروز رفت و برگشت به محل کارم به مدد تاکسی بود و الان چنان کوفته و دردناک شده اند که اگر فرشته ای پیدا می شد برای ماساژ آنها، بدون فکر به عواقبش و لرزیدن پایه های عبودیتم، می سپردمشان به دستان او و به خواب می رفتم...

ای نَفَست شرح پریشانی من...


از آنجایی که این صفحه فقط شامل آه و ناله های من بوده است بر خود لازم می دانم اعلام دارم که،

امروز روز خوبی بود.

گرچه بسیار خسته ام و این خستگی تا فرداشب ادامه خواهد داشت به جهت انبوه کارهایی که بر من نازک نارنجی کار نکرده، واجب شده است، اما...

خوب بود. تازه انگار دارم‌ می فهمم کجا در حال کار کردن هستم. جدای کارهای مالی(که از انجامش بیزارم) سر و کله زدن با آدم ها برای تولید یک کتاب بسیار جذاب است.

تجربه ی رفتن به جاهایی که نرفته بودم مثل چاپ خانه و صحافی، شنیدن صداهایی که نشنیده بودم و حس کردن بوهای جدید برای منی که بسی فضولم، هیجان انگیز است.

بماند که هنوز چشم هایم مدام سوژه ی عکاسی پیدا می کند و حسرت عمیقی گوشه ی دلم جا خوش کرده است.

داخل صحافی بیشتر از اینکه حواسم به صدای رییس و اقای صحاف باشد، چشمانم کادر بندی می کرد و چیلیک...

آی آخر هفته، بیا بغلم کن...


پ.تصویر،زیر زمین،در یک صحافی قدیمی.

*جناب شعرهای من،حواست هست دلتنگم؟!


از وقتی حرف های مردم برایم چندان اهمیتی ندارند، راه رفتن در خیابان ها برایم دوست داشتنی تر شده. اوایل مامان می گفت این ریختی که میری و میای آبروی ما رو می بری، چادر سر نکردن در این محله یک جورهایی شکستن تابو ست. و من شکستمش. گوش کردم، اصلا صدای بلندی نداشت چه برسد به گوشخراش!

مردم عادت دارند پشت سر آدم هایی که شبیه آنها نیستند حرف بزنند‌. چه اهمیتی دارد. به قول شاملوجان، آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند.

حالا من راحت قدم می زنم.بدون آنکه لب هایم را بپوشانم یا سرم را به زیر بیندازم.

پاییز است و‌ من لااقل از دیدن ابرهای پاره پاره که، می توانم کیفور شوم و هی زیر لب زمزمه کنم ” ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم“.


خیلی خسته ام، و‌منتظر پایان این هفته.


*ندانم

نگاهم کن، گرم می شوم



رییس جمهور پای پله های هواپیما،به سمت فرنگ، دو بار گفت دستور داده ام به وزیر خارجه،دستور داده ام به فلانی...

جریان رسیدگی به فاجعه ی منا بود.

حالت تهوع بهم دست داد. فقط یک اسم ”رییس جمهور“،باعث می شود اینقدر تحقیر آمیز نسبت به بقیه صحبت کند.

من یک‌ کارمند عادیه عادی. رییس، امروز چند بار صدایم‌کرد و‌چیزهایی خواست. هر بار، اینطور حرفش را شروع می کرد:

خانم س... یک زحمتی برای شما دارم....



تفاوت در استفاده از کلمات است. خیلی ساده،خیلی ساده.

تنهایی چیز بدی نیست وقتی دلت تجربه حوّا بودن بخواهد



حدود ده سال پیش شاید، عادت داشتم از حمام که بیرون می آیم، همانطور حوله پیچ ولو شوم روی تخت. در حالیتی خلسه وار و یخ کرده به خواب روم.

امشب ناخواسته همان تجربه ها تکرار شد. با صدای تلفن از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شوم در چه حالی هستم.

کاش موهای خیسم ...

کاش صورت یخ کرده ام...

هیچی.

*کاش با ″مِهر″ تو مُهری بخورد پاییزم..



بعضی روزها حس می کنم کوله ام خیلی سنگین شده است.

مثل امروز که داشتم‌ سلانه سلانه به سمت خانه می رفتم. خانمی که در دو قدمی من بود، کم کم اینقدر دور شد که چشمانم دیگر نمی دیدش.

انگار یک نفر نشسته بود توی کوله پشتی ام!!

خسته ام.

دلم می خواهد بروم‌ سینما و درتاریکی آنجا دو ساعت بخوابم!     

تابستان تمام شد...


*.چکامه کریمی                                                                   

نگاه



نگاه اول

وارد قطار می شوم. مسیر کوتاهی را که در پی دارم می ایستم. رو به روی خانمی چادری.
تمام مدت به من خیره شده است. عصبی ام می کند. به روسریم ور می روم. خانم خیلی جدی است، فکر می کنم چه ایرادی در ظاهرم است که قبل از ترک خانه نفهمیده ام.
قطار در ایستگاه من می ایستد. خانم چادری بلند می شود و همان طور که به سمت در می رویم می ایستد کنارم و با لبخند می گوید: خانم ببخشید، مانتوتون رو از کجا خریدین. دیدم قشنگه و بلند. برای دختر داشجوام می خوام. چند خریدید...
خنده ام می گیرد!!

نگاه دوم

... ایستاده است وسط آشپزخانه، بدون هیچ حرکتی.می روم جلویش می ایستم و می پرسم که، آقا ... آشغال های کاغذی را جمع می کنی یا قاطی زباله های دیگر دور می ریزی؟
همان طور خیره نگاهم می کند، مستقیم توی چشم هایم. تکان نمی خورد.
نمی دانم چرا کمی می ترسم، انگار مشکل جسمی یا روحی اش را فراموش کرده ام. از آشپزخانه می زنم بیرون...

نگاه سوم
...
در فقدان آن نگاه.

کاش...

کم کم، کم می آورم


تمام‌ هفته صبر می کنم تا بشود پنج شنبه.

تا بزنم بیرون. از خودم در بروم.

بعد یک تصادف مسخره و‌تمام برنامه ای که داشتم می شود همان ‌توهم همیشگی.                                 

انگار تمام‌خستگی شش روز گذشته در تنم می ماند. جا خوش می کند کنار باقی خستگی ها، دلتنگی ها، استرس ها...

می خزم به کنج خانه . تلویزیون را روشن می کنم و خیره می شوم به دیوار.

کاش تمامی روزها پنج شنبه بود



فاطمه امروز به قبل از نهار و بعد از نهار تقسیم شد.

صبح حال خوشی نداشتم،اصلا ناخوش بگو.

تا وقت نهار که زنگ‌ زد. که صدای لوسش مثل مورفین ‌تزریق شد به روحم. نگفتم سر غذا هستم، می ترسیدم بهانه شود و زود قطع کند. 

و عصر که از در انتشارات بیرون زدم، در آن کوچه ی بن بست دوست داشتنی، دختری از ترک موتور پیاده شد. پسر در آغوشش گرفت و بوسیدش. حال خوشم تکمیل شد. زیباترین صحنه ای که امروز دیدم. و اگر پسر می دانست دل بنده ای را اینقدر زیر و رو کرده است، بوسه هایش را به توان دو بلکم سه می رساند. چه بهانه ای بهتر ازین!

آنقدرها فازم عوض شد که برخلاف هر روز، نخواستم علیرضا آذر گوش بدهم.             

قطعه ای از فرمان فتحعلیان را گذاشتم و سه بار شنیدمش.

چقدر امروز آدم های خیابان دوست داشتنی بودند.

زمزمه می کردم ” ای عشق بخون با من، تو خلوت این شبهام...“

*چهره ای زنگ زده



مرا می بوسد. چهره درهم‌ می کشد که چرا صورتم زبر است. می گویم شما با این ریش هایتان از کجا می فهمید که پوستم زبر است؟؟

جواب می دهد، با لب هایم!

و من فکر می کنم چرا لب ها را فراموش می کنم؟!


پ.ن

نزدیک‌تر بیا.

فرشته ها چشم می بندند،

برای یک بوسه...


*عنوان:رسول یونان

*سامال



درد دارم، شاید باید بروم دکتر،اما...

بگویم چه؟ که دکتر، من ساعت ها می نشینم و به حرف هایی که دلم‌ می خواهد بگویم و هرگز نمی توانم به زبان‌بیاورم فکر می کنم و بعد تمامی بدنم تیر می کشد و زجه هایم را خفه می کنم در اعماق وجودم؟؟!!

  

*.آسمان بی ابر

موهیتو باطعم نگاهت


مرد دهه ی ششم زندگی،تنها دور میزی دونفره نشسته ، با کتابی به قطر نمی دانم پنج یا شش انگشت یا بیشتر. غرق افکارش به میز خیره شده است.

آن سوی کافه، درست کنج جنوبی، مرد دهه ی چهارم زندگی، خودکار به دست، تند تند می نویسد. گاهی سربلند می کند و به اطراف خیره می شود. نگاهش پر از هیچ،  انگار کن در همان نوشته هایش باقی مانده است ‌.                                                       کنار بار کافه، دوپسر در دهه ی سوم زندگی خود سیگار دود می کنند، با حس شیک پوشی ناشی از کت و شلوارهایشان، آرام باهم مشغول گپ زدن هستند.

این کافه چقدر بوی آرزوهای معلق در هوا می دهد...

هذیان های ذهن بیمار



وقتی خدا پنج شنبه را آفرید، برنامه اش برای بنده ها این بود که بعد ازهفته ی کاری، این روز را راحت بخوابند. بعد بروند خریدهای منزل

بکنند و کارهای عقب مانده.

آنوقت جمعه ،قبل از طلوع خورشید، بزنند به دل طبیعت و از صدای آب و جیغ پرنده ها و چه و چه لذت ببرند.

جمعه بشود روز بی خیالی.

حالا اگر پنج شنبه روزی باشد مثل چهارشنبه، آنوقت جمعه می شود پنج شنبه و بعد...

طفلک روز بی خیالی حذف می شود!

خدایا، ما را ببخش که در برنامه ی تمیز و قشنگت دست بردیم!

یا رزاق


به بچه گربه ها صبحانه دادم. شاید اصلا خلقت من برای همین یک روز بوده باشد. برای بچه گربه های گرسنه.

و چطور می شود خدایی که این چهار موجود دوست داشتنی نحیف را فراموش نکرده است، مرا تنها بگذارد.