نمیدانم چند بار این رویا را دیدهام، شاید هم فقط یک بار اما چنان ملموس و عمیق که گاهی دچار تردید میشوم که واقعاً خوابی شیرین بوده و یا حقیقت داشته است.
خودم را میدیدم که در حال دویدن هستم یا راه میروم اما سریع و با قدمهایی بلند انگار بخواهم از روی جوی آبی بپرم بیآنکه قطرهای پاهایم را خیس کند.
قدم برمیدارم، یکی، دو تا، سه تا و ناگهان جاذبه کمرنگ میشود و من از زمین فاصله میگیرم. بدنم به حالت افقی موازی سایهام میشود و دستانم درست مانند پرندهای که خود را به باد میسپارد کشیده میشوند دو سوی بدنم.
پایین میآیم و باز قدمهای بلند و باز پریدن و چقدر قنج میرود دلم. تنها سه یا چهار متر از زمین فاصله میگیرم و همین داستان تکرار میشود و شاید از خواب بیدار میشوم.
یادم میآید روزی چنان درگیر این توهم بودم که در خیابان شروع کردم به بلند بلند قدم برداشتن اما جاذبه پیروز ماجرا بود.
حالا که این کلمات را ثبت میکنم در آغوش تب و سرمایی ناخوشایند پیچیدهام و صدای بهم خوردن دندانهایم و دردی که در استخوانهایم جذر و مد دارد چشمانم را نمدار میکند.
سویههای متراکم افکارم را جمع میکنم به سمت همان داستان و ...
آدمها میدویدند، من هم همینطور بدون حجاب. رفتیم داخل یک بیمارستان، طبقات بالایی. از پنجره سرتاسریای که داشت موشکهایی را میدیدم که پرتاب میشوند.خانمی گفت اینها میخهای دفاعی هستند. گفتم پس چرا آمدهایم اینجا؟ اینجا را میزنند.
دیدم یک موشک مستقیم دارد میآید به طرفم و انفجار.
مُردم بدون درد و معلق شدم انگار در فضایی که ابتدا نارنجی و زرد بود و بعد همهجا تاریک شد، سیاهِ سیاه.
صدای دلنشین مردی پیچید که گفت، و الان همه چیز شروع شد.
روبهرویم دفتری بزرگ با جلد چرمی ورق خورد و روی صفحه اول ایستاد.
از خواب پریدم در حالیکه قلبم بهشدت میتپید.
دستگاه بخور جلوی صورتم است، بخارش مستقیم مى نشیند
روى گونه هایم.
مى خواهم بخوابم که افکار هجوم مى آوردند به درگاه ذهنم.
فردا بعد از پنج روز به کار برمى گردم، که کار به من شاید. هنوز توان ندارم ولى اجبار زندگى قوى تر است.
به بیست و دوم بهمن فکر مى کنم، به چهار دهه ى گذشته، به این که از مادر پرسیدم از انقلابى که کردید راضى هستید؟ و مادر مردد مى شود در جواب و من خوشحال که آن سال ها در عدم لابد چه سرخوش تاب مى خوردم.
با خیال کابوس چندشب پیش که هنوز با من است سعى مى کنم بخوابم اما، تصویر جنازه ى کفنپوش شده ام روى شانه هاى "من" هنوز در ذهنم قدم مى زند و خش خش پاهایش را ممتد مى کشد و ...
به تویى که فکر مى کنم خدا براى من خلق نکرد.
به آغوش گرمى که مرا از آشفتگى هاى نیمه شب رهایى بخشد، که چرا مردهاى زندگى ام همگى زخمى زدند و به خیال من در جهنم دنیا غرق شدند.
باید با هم حرف بزنیم خدا، سرت خلوت مى شود؟
خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.
چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.
سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.
اسبى افتاده کنار دیوارى لخت. اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.
نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.
موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.
در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.
حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد...
پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.
پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.
پ٣.خدا شاهد است.
یکى از فواید تنهایى، بیشتر کتاب خواندن است.
اما همین کتاب خواندن هم، تنهاترت مى کند.
پ١.حوصله ندارم بیشتر راجع به اونچه که نوشتم توضیح بدم!
پ٢.دیشب باز کابوس دیدم.براى بار نمى دونم چندم منو زده بود. از گردن تا کمرم غرق خون...
صبح که پاشدم مى دونسم تا شب اخلاقم سگیه.
ساکت است، گاهاً چیزى مى گوید به زحمت.
مى خندم و مى گویم: ببینم دستاتو.
کف دستش را نشانم مى دهد.
با خودم فکر مى کنم چرا همه کسى در چنین موقعیتى کف دستانشان را بالا می آورند.
حتمى ربط پیدا مى کند به شخصیت درونى آدم ها.
باز مى خندم. مى پرسم: چرا انگشتاتو محکم مى چسبونى بهم؟
مى ترسى چیزى از لاى انگشتات بریزه؟
طفره مى رود از جواب. اصرار مى کنم.
سرکج کرده مى گوید:
اره
می بندم دستامو
چیزی از دستم نره
نریزه ...
دست باز باید دستی بره لاش
زنده کنه ادمو ...
پ.داستانک
بالاخره بعد از مدت ها خواب خوبى دیدم.
داخل مسجدى بودم که برنامه اى در حال اجرا بود، روى یک صندلى چرخدار البته. پسرکوچولو همراهم بود. ازشبستان مسجد بیرون زدیم. جنب دیگ هاى غذا سردرآوردیم و فهمیدم بانى مراسم "جواد ظریف" است. خودش کنار غذا ایستاده بود. دو غذا کشید و ما را کنار میزى نزدیک خود جا داد. قیمه بود...
آقاى همسر گفتند دوتا غذا بگیر به نیابت او به دو فقیر بده.
چشم.
به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
بچه بود، در حال مرگ.
بعد از سرگیجه وحشتناک وقتی به زحمت به خواب می روی، زجر بزرگیست که با یک کابوس و تپش قلبی آزاردهنده بیدار شوی.
خواب بودم. از سنگینی روی دست هایم و صدای عجیبی در اطراف،بیدار شدم.
تقریبا هر شب کابوسی مشخص می بینم.
می شد خبری خوش برسد و قانون دلتنگی عصر جمعه به مزاحی قدیمی بدل شود...
روبرویش نشستم، درست چشم در چشمهای قشنگش. گفتم که زندگی را بیاد بیاور، خدانگهدارت.
هر از گاهی رویا میبینم کسی لبانم را می بوسد.گرم، عمیق. هربار تلاش می کنم چهره اش را ببینم که ...