چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت





بعد از جنگ‌و‌جدل ذهنی چند ساعته،چه چیزی می توانست‌مرا از فکر و‌اندوه ماندگار نبودن فانتزی های ذهنی بیرون بیاورد؟

خیلی چیزها. شاید راندن با سرعت دیوانه وار و جیغ هایی که ازاعماق درونم رها می شد. شاید پریدن از ارتفاع جوری که درد پا امانم را ببرد. آب بازی با بچه ها کنار حوضی قدیمی، خوردن لورازپام و خواب چند ساعته...

این آخری ایده ی افتضاحی بود.

راحت ترین و‌دم دست ترین راه فرار،شروع مجدد یوگا بود.

روز اول. 

بدنم خشک شده و انرژی که از من گرفت و عرقی که جاری شد،آرامش دردناکی در پی داشت...

اولین جمعه


بالاخره مامان موفق شدند و قوطی رنگ را روی سرم خالی کردند. به گمانم جماعتی را شاد کردند!

امروز پشیمان شدم موهایم را کوتاه کنم.


**یک چیزی هست که فکر می کنم خیلی ها را رنج می دهد‌. اینکه اعتراف کنی کسی را دوست داری ، نفهمد یا نخواهد بفهمد و بعد،  تمام غرورت نابود شود...

بهار ستان



اولین آخرهفته ی زندگی جدید را گذراندم.

عصرپنج شنبه از خانه زدم بیرون،فرار کردم از دیدن صحنه هایی که می دانستم عن غریب پیش چشمانم قد می کشند.

گرم بود. اما حس نمی کردم. بو می کشیدم برای یافتن عطری که دلم را آرام کند،بلکم رام کند.

چقدر آدم وول می زند در این شهر خاکستری. چقدر حوصله هیچ کس را نداشتم. فکر می کردم کنجی پیدا می شود برای ریختن آب های شوری که پس چشمم سنگینی می کردند.

مجال نیافتم اما...

کاش شب تمام نمی شد.

کاش امکان نگه داشتن زمان بود‌. مثل شات کوچکی که می زنی و لحظه تا ابد که نه،تا ازبین نرفتن هارد،باقی می ماند.می شد خیابان را،در یک لحظه نگه داشت و اطرافش گشت. اطراف آدم هایش. اطراف عطرها،لبخندها...

خوب نگاه کرد،خوب نفس کشید.و بعد رهایش کرد.

به برگشتن آدم ها زل زد.چتد نفر راه را گم خواهند کرد؟چند نفر خود را...


پنچ شنبه

چون نسیم،وزیدی



بید بودم

تا رخ نمودی

و

به جنون رساندی ام...

سراب


کلمات، زن را زنده می کنند.
انگار کن روحش تازه می شود اگر قطار کلماتی که دوستشان دارد را به سویش روان سازی.
حتی شده است جملاتی را بشنود که به عدم صداقتشان‌ واقف است اما، چشمانش را می بندد، دل می دهد به آنها وسرخوشانه به انتظار داستانی دیگر روز را به شب می رساند و در اندوهی عمیق از جهالت خودخواسته ،شاد می شود... 

اتوبوس نوشت۲

یک بیسکوییت را برمی داشت،نصفش را دهان بچه می گذاشت،نصف دیگرش را خودش می خورد. بعد سر پایین می آورد،نگاهش می کرد و می خندید.

محکم همدیگر را بغل بگیرید،دنیا دو روز است...

*:


مدادت را به رسمیت بشناس وقتی

می خواهد مرا

و تنهاییم را

به کاغذ بیاورد.

کمی مهربان باش...

Sweet home

گوشه ی دنج خانه کوچک من...

منظره ی خانه ی قدیمی و خرابه ای که دوستش دارم.

آن معماری اندرونی و بیرونی که فریاد می زند و مرا می خواند.چه اندازه حریصم برای بالا رفتن از دیوارهایش و دل دادن به تک تک آجرها و گذراندن ساعاتی با دوربین در آنجا.

بیا برایم قلاب بگیر،بیا شیطنت کنیم...

به تاریخ ۲۴مردادساعت ۲۰:۵۰


دستان سرد بابا را گرفته بودم. هر دو سخت می گریستیم و مرد می خواند به عربی.

نگران بابا بودم.

نگران مادر که در خانه چشم به راه بود.

الیس الله بکاف عبده؟ آرامم.آرام...

و شب تمام می شود


چه اندازه دلتنگت نخواهم شد...

Refresh

 بگویم خسته ام.اینقدر که دلم می خواهد بگریم.

خسته ام از جمع کردن فرش ها،بلند کردن کمدها،حالم دارد بهم می خورد اینقدر که خم و راست شدم و کارتن ها را بستم.

بگوید حاضرباش ،آمدم دنبالت. 

بعد بی احازه مرا بردارد ببرد کنار رودخانه ای و بگوید خود را رها کن....

خاطرات حَوّا





و دیگر هیچ...

سه شنبه ای که تکرار نمی شود



کتاب هایم را در کارتن می گذارم. لابه لایشان سررسیدهاییست از سال های نه چندان دور. دست خطم بهتر بوده است و نوع نگارشم‌. اما دردها هرسال شبیه سال قبل و هر سال سخت تر...

تقویم ها را باید دور بریزم.

فصلی که در انتظار آنم، در هیچ تقویمی نیست. 

و راست می گویی،خدا می بیند.

Beating Slowly



در اندوه من

دخترکی کز کرده است

و برای پروانه ای که بی بال

از پیله رها شد

می گرید.

پرنده میل پریدن ندارد


و من امروز شکستم.می شنوی خدا؟؟؟

*احساس می کنم که خودم نیستم دگر


همیشه به این صحنه ی تکراری فیلم ها می خندیدم.

با خودم‌می گفتم مگر می شود خاطرات را با پاره کردن عکس ها از بین برد؟!

سرنوشت بعضی از عکس ها هم ناگزیر همین می شود.

عکس های طفلکی...


*عنوان:مهدی موسوی


Chaos


در حال درست کردن مایه ی کوکو سبزی،مدام به این فکر می کردم که چند تا کارتون دیگر باید به پانزده کارتون بسته بندی شده اضافه کنم تا آماده ی اسباب کشی بشوم.

بعد نگاه کردم به سبزی که زیر دستم داشت با تخم مرغ و آرد و پودر کاکائو ترکیب می شد!!

به جای دارچین ،پودر کاکائو ریخته بودم.خندیدم. گریه ام گرفت...

به همین سادگی


گاهی هم‌ می شود وسط کلی رنج و غصه،لباس دکلته ی قدیمی را روی تی شرت و شلوار پوشید.دلقک بازی درآورد و کمی خندید...

شمارش ایام


خسته ام.

آنقدر که چون گنجشکی زخمی

نای بال زدن و رسیدن به لانه دیگر در من نیست .                                                                        

حتی اگر جوجه ها منتظر باشند.

گذر زمان




و کلاه ها

شهادت می دهند...