بهار ستان
- جمعه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ب.ظ
اولین آخرهفته ی زندگی جدید را گذراندم.
عصرپنج شنبه از خانه زدم بیرون،فرار کردم از دیدن صحنه هایی که می دانستم عن غریب پیش چشمانم قد می کشند.
گرم بود. اما حس نمی کردم. بو می کشیدم برای یافتن عطری که دلم را آرام کند،بلکم رام کند.
چقدر آدم وول می زند در این شهر خاکستری. چقدر حوصله هیچ کس را نداشتم. فکر می کردم کنجی پیدا می شود برای ریختن آب های شوری که پس چشمم سنگینی می کردند.
مجال نیافتم اما...
کاش شب تمام نمی شد.
کاش امکان نگه داشتن زمان بود. مثل شات کوچکی که می زنی و لحظه تا ابد که نه،تا ازبین نرفتن هارد،باقی می ماند.می شد خیابان را،در یک لحظه نگه داشت و اطرافش گشت. اطراف آدم هایش. اطراف عطرها،لبخندها...
خوب نگاه کرد،خوب نفس کشید.و بعد رهایش کرد.
به برگشتن آدم ها زل زد.چتد نفر راه را گم خواهند کرد؟چند نفر خود را...
پنچ شنبه
- ۹۴/۰۵/۳۰