چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

Birthday blues

 

 

مدتی است کیفور نیستم که هیچ، دائم این دل خسته و زخمی‌ام در خود مچاله می‌شود. به زبان ساده بگویم خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم و قسمت سخت ماجرا اینجاست که نمی‌دانم چرا. 

نکند این بحران چهل‌سالگی که می‌گویند و همیشه به باد تمسخر می‌گرفتم آن را همین باشد، نمی‌دانم اما در دسترس‌ترین دلیل باید همین باشد.

وقتی دهه زندگی عوض می‌شود تمام آرزوهایی که داشتی صف می‌کشند جلوی چشمانت. ارتشی که‌ دیگر تازه و شاداب نیست، ارتشی خسته.

دهه که عوض می‌شود هر چه بالاتر ترسناک‌تر است. صدای استخوان‌هایت را می‌شنوی. نفس کم می‌آوری گاهی و امراضت رنگ و بوی جدیدی می‌گیرند و به غروب زندگی نزدیک‌تر می‌شوی.

و همه این‌ها به کنار

کسی حواسش به من هست؟ کسی کنارم هست؟ کسی پرتقال مرا در شب‌های زمستان پوست می‌کند و با من زیر نور مهتاب تابستان قدم می‌زند؟

 

 

 

استفراغ، ماده لزج نجات‌بخش

 

نمی‌دانم چند بار این رویا را دیده‌ام، شاید هم فقط یک بار اما چنان ملموس و عمیق که گاهی دچار تردید می‌شوم که واقعاً خوابی شیرین بوده و یا حقیقت داشته است.

خودم را می‌دیدم که در حال دویدن هستم یا راه می‌روم اما سریع و با قدم‌هایی بلند انگار بخواهم از روی جوی آبی بپرم بی‌آنکه قطره‌ای پاهایم را خیس کند.

قدم برمی‌دارم، یکی، دو تا، سه تا و ناگهان جاذبه کم‌رنگ می‌شود و من از زمین فاصله می‌گیرم. بدنم به حالت افقی موازی سایه‌ام می‌شود و دستانم درست مانند پرنده‌ای که خود را به باد می‌سپارد کشیده می‌شوند دو سوی بدنم.

پایین می‌آیم و باز قدم‌های بلند و باز پریدن و چقدر قنج می‌رود دلم. تنها سه یا چهار متر از زمین فاصله می‌گیرم و همین داستان تکرار می‌شود و شاید از خواب بیدار می‌شوم.

یادم می‌‌آید روزی چنان درگیر این توهم بودم که در خیابان شروع کردم به بلند بلند قدم برداشتن اما جاذبه پیروز ماجرا بود.

حالا که این‌ کلمات را ثبت می‌کنم در آغوش تب و سرمایی ناخوشایند پیچیده‌ام و صدای بهم خوردن دندان‌هایم و دردی که در استخوان‌هایم جذر و مد دارد چشمانم را نمدار می‌کند.

سویه‌های متراکم افکارم را جمع می‌کنم به سمت همان داستان و ...