چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۹ مطلب با موضوع «جابه جایی کلمات» ثبت شده است

چو مرغ نیم‌بسمل

 

 

وقتی رنگ از رخ تمنا در برابر انبوه استیصال جان می‌دهد،

زن 

شکسته

خسته

 مصلوب بر اشکی ابدی

زندگی را آه می‌کشد...

 

 

 

سیب گاززده‌ی کرم خورده

 

پس از هبوط آدم،

حوّا

به قساوتی خفته در دل،

به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.

حوّا

آن غزل پیچیده‌ی آفرینش،

در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،

به چارپاره‌ای تشنه از نوشیدن آغوش “هو”،

بدل گشت.

و دنیا

این آلودهْ مخلوق

چه می‌دانست بی‌رحمی او تا کجا دامن‌کشان

پیش خواهد رفت...

 

 

پ.کاش بخونی وقتی می‌نویسم که، هرچی روزا بیشتر می‌گذره، ازت بیزارتر می‌شم.

 

 

فاطمه؛ نام زنهایی که زود پیر می شوند

 

 

یادت نرود

من زنى هستم

که در یک روز سرد زمستانى

کنجى از جهان

 

تو را آه کشیدم...

عیار آدمى


دیروز

مرا که دیدى

به پهناى صورت آفتاب شدى و من

مشکوک این روزِ درخشان.

امروز

کمى از لباس هایم کاستم،

انگار عصرگاه بر من تابید.

فردا 

مى خواهم برایت عریان شوم.

فکر مى کنى تماشاى موج موج زخم هاى من، غروبِ نگاه توست؟!


کوله پشتى صورتى



زندگى دوان دوان عرض کوچه را طى کرد.

به او نگاه کردم.

سلانه سلانه راهم را ادامه دادم...

مانکن







و هر روز

کرکره که بالا مى رود

با چشمانى که نیستند

زل مى زند به خیابانى

که خلوت است

که شلوغ مى شود

و هر روز با قلبى که نیست

دلش با هرنگاه غنج مى رود

"آیا مرا با خود مى برى؟

این همه عریانى خسته ام کرده است..."



آشیانه ها



من

هیچ خانه اى را

بدون پنجره به رسمیت نمى شناسم،

و هیچ مردی را

که پیراهن چهارخانه نمى پوشد...

آدم ها عبور مى کنند




بر قله ى تاریکى

در آغوش سهمگین بادى تابستانى

زنى به فروخوردن بغضى هزارساله

ایستاده است.


آن سوى شهر

مرد تارهاى مو را از سر شانه هایش مى تکاند...

ای همرهان سست عناصر




همه نور است

آغوش زنى که برای مردى گشوده مى شود

پس همه تن شود و در آفتاب جان بسپارد...

بسم الله النور.

مردگان، تمام شهر را نعره مى کشند





مادر

ما خاندانى نفرین شده ایم از وقتى

پیرمردِ ریش سفیدمان را خدا گرفت.


خسته ام

به اندازه شش قرن

به اندازه تمام اشک هایى که پدر بر سجاده نمازش

پشت درهاى بسته ى جهان

حرام مى کند.


چرا تمام نمى شوم...


برگ ها مى میرند



ما مسافران قطارى در دو واگن

فرسنگ ها دور از هم،

و نه باران

نه قهوه

حالمان را خوب نمى کند.


باد زوزه مى کشد

و پنجره هاى بسته

هیچ کدام به تمنّاى او

گشوده نخواهند شد...


خستگی



مرا زنی آرام نبین که

با گرمای اردیبهشت می‌سازد و

خیال می‌کند بوی نرگس‌ها، مدهوشش می‌کنند.

بیا دست مرا بگیر

و نجاتم بده.

من به سرمایی سخت، معتادم...

سه‌شنبه بلاتکلیف است



میانه هفته است

مرا بنواز!

با سرانگشتان هم‌خوابه‌ی "قانون"،

و پنجه هایی که

در قامت "چنگ"

کهنسالی ام را به آغوش می کشند...



غم فرزند ناخلف شادی است





می‌دانست گل دوست دارد. سی‌دی‌های کارتونی موردعلاقه‌اش را هم خریده بود.
زمان زیادی را دویده بود برای دیدن لبخندش، برای حظ بردن از برق چشمانش...
 یادش نبود اما نامردی پابرجاست! که توجیه هست برای نبودن پسرک- که "توجیه" یادش رفته بود به راننده خبر دهد؛ با سرویس رفته است!!-

خیابان به‌اندازه کافی طولانی نبود برای گریستن...


پ.در ورودی مترو

مرد دست زن همراهش را بوسید، به او لبخند زد و رفتنش را تماشا کرد.
 او نمی دانست زن تمامی‌اش را روی لبان او جا گذاشته است...


پانزده ثانیه


روزی هزار بار

به قدر پانزده ثانیه
زندگی مچاله می شود
در دستان زنی که سرما از مغز استخوانش گذر کرده و
روح او را در آغوش ناپاک خود کشیده است.

روزی هزار بار
هر بار به قدر پانزده ثانیه
زنی در خود جیغ می کشد...

سردم است


تب دارم ، دچار هذیان نوشتن.

دستمالی نمدار بیاور 

بکش روی کلمات 

و مرا

پاک کن...

آنارشیستی که باشم، دموکراتی که باشی



امروز دقیقا چند روز پس از چشمهای توست??

مرا به باغچه ات بخوان



شهریور

یعنی سال خسته است و فکر می کند نیمی از توانش کجا جا ماند...

قطعه 222


جمعه ها را باید نشست پشت در به انتظار
بلکم بیایی
با همان کاسه ی گل سرخ قدیمی امانتی
و خنده های مرا پس بیاوری...

سفید،صورتی،شیری،سبز


هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...