وقتی رنگ از رخ تمنا در برابر انبوه استیصال جان میدهد،
زن
شکسته
خسته
مصلوب بر اشکی ابدی
زندگی را آه میکشد...
پس از هبوط آدم،
حوّا
به قساوتی خفته در دل،
به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.
حوّا
آن غزل پیچیدهی آفرینش،
در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،
به چارپارهای تشنه از نوشیدن آغوش “هو”،
بدل گشت.
و دنیا
این آلودهْ مخلوق
چه میدانست بیرحمی او تا کجا دامنکشان
پیش خواهد رفت...
پ.کاش بخونی وقتی مینویسم که، هرچی روزا بیشتر میگذره، ازت بیزارتر میشم.
یادت نرود
من زنى هستم
که در یک روز سرد زمستانى
کنجى از جهان
تو را آه کشیدم...
دیروز
مرا که دیدى
به پهناى صورت آفتاب شدى و من
مشکوک این روزِ درخشان.
امروز
کمى از لباس هایم کاستم،
انگار عصرگاه بر من تابید.
فردا
مى خواهم برایت عریان شوم.
فکر مى کنى تماشاى موج موج زخم هاى من، غروبِ نگاه توست؟!
زندگى دوان دوان عرض کوچه را طى کرد.
به او نگاه کردم.
سلانه سلانه راهم را ادامه دادم...
من
هیچ خانه اى را
بدون پنجره به رسمیت نمى شناسم،
و هیچ مردی را
که پیراهن چهارخانه نمى پوشد...
بر قله ى تاریکى
در آغوش سهمگین بادى تابستانى
زنى به فروخوردن بغضى هزارساله
ایستاده است.
آن سوى شهر
مرد تارهاى مو را از سر شانه هایش مى تکاند...
همه نور است
آغوش زنى که برای مردى گشوده مى شود
پس همه تن شود و در آفتاب جان بسپارد...
بسم الله النور.
مادر
ما خاندانى نفرین شده ایم از وقتى
پیرمردِ ریش سفیدمان را خدا گرفت.
خسته ام
به اندازه شش قرن
به اندازه تمام اشک هایى که پدر بر سجاده نمازش
پشت درهاى بسته ى جهان
حرام مى کند.
چرا تمام نمى شوم...
ما مسافران قطارى در دو واگن
فرسنگ ها دور از هم،
و نه باران
نه قهوه
حالمان را خوب نمى کند.
باد زوزه مى کشد
و پنجره هاى بسته
هیچ کدام به تمنّاى او
گشوده نخواهند شد...
مرا زنی آرام نبین که
با گرمای اردیبهشت میسازد و
خیال میکند بوی نرگسها، مدهوشش میکنند.
بیا دست مرا بگیر
و نجاتم بده.
من به سرمایی سخت، معتادم...
میانه هفته است
مرا بنواز!
با سرانگشتان همخوابهی "قانون"،
و پنجه هایی که
در قامت "چنگ"
کهنسالی ام را به آغوش می کشند...
پ.در ورودی مترو
روزی هزار بار
تب دارم ، دچار هذیان نوشتن.
دستمالی نمدار بیاور
بکش روی کلمات
و مرا
پاک کن...
امروز دقیقا چند روز پس از چشمهای توست??
شهریور
هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...