چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

عمران دقنیش





لعنت به عکاسی،لعنت به روز عکس وقتی پسر خونی سوری را از زیر آوار بیرون می کشند و  دوربین ها مجال اندکی آغوش برای او نمی گذارند.

ای تف...

خدا برای چشمانت چند روز وقت گذاشت?



دیشب بالاخره به خانه ام برگشتم، به گمانم بعدازحدوددو هفته.

گلدان ها روبه نابودی، خانه زنده در خاک.
این کنج خلوت را دوست دارم...

و گفتی بعد هر سختی گشایشیست


یک سال گذشت.

همه چیز تا فروردین خوب بود. 
کار نسبتا آرام،هوای خوب، سختی های ملایم. تا همان هفته دوم سال نو که شرایط برای رفتن از انتشارات مهیا شد. بساطی که رییس درست کرد، غروری که داشتم...
و بعد اردیبهشت و بازگشت بیماری به دلیل ناراحتی های کاری و زندگی و...
همه چیز خوب بود.
می خواستم دنیا را که نه، اما تمایلات خودم را فتح کنم.
و شاکرم و درگیر مرضی به اسم امید.
الحمدالله.


قطعه 222


جمعه ها را باید نشست پشت در به انتظار
بلکم بیایی
با همان کاسه ی گل سرخ قدیمی امانتی
و خنده های مرا پس بیاوری...

سفید،صورتی،شیری،سبز


هر صبح، اسبی بنای دویدن در سینه ی دختری رنجور می گذارد و هرگز به مقصد نمی رسد...

از رز قرمز بیزارم



صبح تا ظهر انرژی به ده تقلیل پیدا می کند. مامان امروز از کنار دهانم شربت عسل می ریختند که ترسیدم خب،مثل سکته ای ها شده بودی!!

به طرز خنده داری امیدوارم،فقط دلم می خواهد زودتر این یک ماه تمام شود تا نتیجه این داروهای مزخرف معلوم شود.

پ.بگذار بخوابم

روز ششم؛ خداحافظ جم


به مامان می گویم من بمیرم ناراحت می شوین?

جواب می دهند حالا تو بمیر تا ببینیم چه می شود!😊
منتظرم پر بکشم خانه پدری تا چند روزی هم آنجا دارو بخورم و بخوابم،بخوابم، بخوابم...

پ.خدا بیا یکم نازم کن.

روز پنج؛ دکتر تشخیص داد



حالم مساعد نیست، دستم به ثبت نمی رود

روز چهارم؛ "من" خسته است



مادر هم اتاقی تا چشم دخترش را دور میبیند شروع به ناله می کند. که این سرنوشت حق او و خانواده اش نیست، که زحمت کش بوده است و نارواست دخترش را در این حال ببیند.
چه کسی می تواند برای خدا تعیین تکلیف کند? مخلوق خودش است، می خواهد با او هرجور می خواهد تا کند.
حالا ما بچه ها درد بکشیم جلوی چشم زنانی که بهشت زیر پایشان است، گریه کنیم، بپیچیم از درد به خودمان...
صلاح را خالق می داند و بس.

روز سوم؛ برایم گل آورد دختر صورتی دبیرستان


روز سرگیجه

روز پر از ملاقات
روز تعویض دردناک آنژیوکت.
خدایا کمی بیشتر دوست شویم،هوم??

روز دوم؛ بیمار غمت را نفسی هست هنوز



روزی بین ده تا پانزده ساعت تحمل دردی بی دوا و خدایا تو در من چه دیدی که اینگونه مبتلایم ساختی?
او رابه من بازگردان...

پ.زمزمه لبهایم،الحمدالله.

روز اول؛آقای پرستار لبخند نمی زند



درد و دیگر هیچ...

ان الله بالغ امره



پنچ شنبه شد و من فهمیدم که قریب به یک هفته باید در بیمارستان جا خوش کنم.
حالا دغدغه ی دو چیز دارم. 
_لباس بیمارستان چه رنگی است که بدانم چه جورابی برای ست کردن با خودم ببرم!!
_چه کتابی در کیفم بگذارم برای آن روزها.

پ. دروغ چرا، نگرانم. نه بابت درد آنژیوکت و این چیزها.
نگرانم این روزها هم بگذرد و مغزم بازهم حوصله برگشتن به روزهای سلامتیش را نداشته باشد.

MRI



آخرین بار بهمن ماه سال نودودو بود.

وامشب تکرار همان داستان های قدیمی با کمی تفاوت. مثلا که آخرین بار تنها بودم و امشب در تمام شش ساعت و نیمی که درگیر قصه بودم مامان رهایم نکرد. یا اینکه آن سال های نه چندان دور برای تزریق داروی رنگی کردن عکس ها دیگر متحمل درد آنژیوکت نمی شدم ولی امشب چرا.
آن بلوز شلوار آبی سایز غول چراغ جادو اجباری نبود که امشب در اتاقک تعویض لباس به تن کردم و به فاطمه ی درون آیینه خندیدم!
بزرگ شده ام که با پرسنل زیرزمین گرم "پایتخت" گپ زدم و گذر زمان را سریع تر کردیم، انگار کوله باری از تجربه را روی دوشم حس می کردم!
و تفاوت بارز این است که اگر هفت بار قبلی درون آن اتاقک تابوت_طور با نگرانی می خوابیدم و صداهای ناهنجار دستگاه را تحمل می کردم، امشب آسوده چشمانم را بستم و هم آغوش رویا شدم.

پ. پنج شنبه دعایتان را از من دریغ نکنید، لطفا.

و اگر چهارشنبه ای از مرداد، تنهایم نمی گذاشتی...


بعد از سرگیجه وحشتناک وقتی به زحمت به خواب می روی، زجر بزرگیست که با یک کابوس و تپش قلبی آزاردهنده بیدار شوی.

استخر عمیق بود، خیلی زیاد. در آب افتادم. کف استخر افقی ماندم. انگار جاذبه ای شدید مرا چسبانده بود و هیچ جور نمی توانستم تکان بخورم. ذره ذره می مردم و می دانستم تقلا کردن بیهوده ترین کار دنیاست. 
من می مردم.

کتک خوری ملس!



امروز یکی که همه استاد خطابش می کردند و من نمی شناسمش مرا عضو گروهی کرده بود برای فراخوان مسابقه عکاسی تئاتر.

اینقدر غصه دار_غصه دار نه غمگین!_ شدم که سریع گروه را ترک کردم😔

اسطوخودوس را به من بنوشان



یه ساختمون استحکامش چقده? ینی چندبار ،چندتا زلزله رو تحمل می کنه و فرو نمیریزه?

ترک های دیواراش چندتا بشن طاقتش تموم میشه?!
کی تموم میشه زلزله ها? وقتی ساختمون با خاک یکسان بشه??

مرگ


از خانه پدری فراری شده ام. مدام دلم می خواهد کنج خانه خودم بمانم،در پناهگاه خودم.
توان شنیدن غم های دیگران را که از زبان مامان نقل می شوند ندارم. و چه تواناست که هر روز قصه ی پرغصه ی جدیدی دارد.
گاهی همین قصه ها را چنان بی مورد و باکنایه به من مربوط می کند که دلم میخواهد صاعقه بزند و درجا بمیرم.
مثل دیروز که سرجریانی می گفت "نکند داریم تاوان اشتباهات تو را می دهیم که فلان گرفتاری برایمان پیش آمده".
امان از کوته فکری.
انگار زن که باشی تمامی دردهای دنیا را بی شکایت باید تحمل کنی و اگر جسور باشی و به هرقیمتی بخواهی خودت را نجات دهی در آخر متهم ردیف اول خودت هستی.
خودت هستی که خفه نشدی و جنگیدی، که جنگیدن یک زن گناه نابخشودنیست.
تحمل رنج دیگری و درکنار آن طعنه های مامان عزیزتر ازجانم،دیروز کار دستم داد و در حین رانندگی حمله سرگیجه به سراغم آمد.
طفلک خواهر، همیشه شاهد دردهای من است. کنارم است و باسکوت رنج می کشد. 
کمکم کرد عقب ماشین دراز بکشم و بعد برادر را خبر کرد که بیاید و نقش راننده ی نجات بخش را بازی کند.
بنای گریه گذاشتم. دلم می خواست جان دهم. گفتم مرضیه خسته ام دیگر،مرگ می خواهم...
زمانی فکر می کردم می توانم روی پاهایم بایستم و ثابت کنم قوی تر از مشکلاتم. اما حالا نیاز به یک تکیه گاه دارد مرا از پای در می آورد و چقدر بیزارم ازین ضعف.
من سلامتیم را می خواهم.
 رو به فرسایشم.