چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

29اسفند




صبح شده است. روی تخت نمیخیز می شوم، کتاب را می اندازم روی پتو و زیرلب به رئیس بدوبیراهی ملو می گویم با این عیدی دادنش.

کتاب ضربان قلبم را سرعت می دهد و دلم شور می افتد.
از روی تخت بلند می شوم و فوری جوراب پشمی پایم می کنم. خانه مامان همیشه سرد است، تمام خانه هایی که از کودکی بوده ام و در آنها قد کشیده ام.
پ. باید ژیا را بردارم و امروز میان شلوغی شهر گم شویم.

یاوه گویی


عادت می کنیم. بابا به درد کلیه و خارشتر خوردن، مامان به نبودن عزیزانش و فشارخون بالا و من به تنهایی. 

به آدم هایی که هم هستند و هم نیستند. 
به مچاله شدن رو کاناپه و تا صبح زل زدن به سقف.
عادت می کنم به تغییر ساعت و نور آزاردهنده خورشید. به صبحانه های از سر اجبار، به نهارهای ولرم و بی طعم.
من به نبودن ها، به بودن ها، به حکمت خدا عادت می کنم.
جان می کنم برای عادی بودن. برای فرو دادن حرف هایی که شنیدنش سخت است برای بقیه. هر چیزی که آدم ها زیبا ببینند زیباست لابد، هر مشمئزکننده ای باید حال مرا هم بد کند.
عکس های لوس اینستاگرامی می گذارم، لبخندهای تو دلبرو می زنم، قرص سرگیجه بابا را می خورم و مطمئنش می کنم که تأثیر دارد. به دنبال مامان بازار را گز می کنم که گردوی خوب پیدا کنیم و از دستفروش های مترو خرید می کنم به قیمت ارزان.
می نشینم کنار همکارانم و از لباس فلان خواننده استیج بد می گویم و همه بلند می خندیم...
دیگر در خیابان سربه هوا راه نمی روم، پشت ویترین طلافروشی ها می ایستم و آن گردنبند میلیونی را روی استخوان پایین گردنم تصور می کنم. موهایم را مرتب رنگ می زنم و ابروهایم را بر میدارم.
می شوم یک زن عادی آنطور که بقیه دوست دارند.
عادت می کنم.
به دروغ گفتن به خودم هم عادت می کنم?!

ماتیلدا، آدامستو محکم تر بجو



میگه آدما هرچی بزرگتر شن، مشکلاتشونم بزرگ تر میشه. و من به این فکر می کنم دنیا از خودش خجالت نمی کشه که به جایی رسیده یک بچه شش ساله همچین حرفی بزنه?!

سرم را باید عوض کنم در حراجی آخرسال



هوا ابری است

و من تو را
خیلی
بشدت
باران دارم و سرم گیج می رود
و دلم شور دارد...

نان تازه و ماست بهتر از جوجه کباب است



پفک می خورم و به صدای دعایی که از آیفیلم پخش می شود و بیشتر شبیه ترانه ای غم انگیز گوش می دهم.

فکر می کنم به فردا که بعد از پنج روز باید بروم سر کار. "باید" بار منفی دارد ولی خب خودش آمد در ذهنم.
آدم ها ردیف می شوند جلوی چشمم. آدم هایی که در اسفندماه هر کدام قصه ای برای خود داشتند. آدم هایی که دوستشان داشتم، آدم هایی که دوستم دارند.
دوست داشتن چیست? "عادت کردن" انگار واژه بهتری است.
به هم عادت می کنیم و بعد توهم دوست داشتن برمان می دارد.
"تنهایی" بیماری وحشتناکی است.
دارم به بیماری ام نگاه می کنم.
می ترسم. از خودم می ترسم که چه اندازه به بهبودم کمک نکرده ام. چه اندازه غرق شده ام.
هی، چه کسی دروغ نمی گوید?!

کاربامازپین به مقدار لازم



یه مشت آدم دورتو میگیرن به اسم دوست که وقت خوشی دلشون میخواد تو کنارشون باشی. بگی، بخندی، خیر سر همشون انرژیتو پخش کنی تو اتمسفر اطرافت.

وقتی آخر غمیو و دلت داره میترکه، هیشکی کنارت نمیمونه. هر کدوم یه گرفتاری دارن. کار، دوریه راه، خانواده و کوفت و مرض.
خودت میمونی و زانوهات. آی تف به دنیا...

از ده تا، چند تا?


کنار ایستگاه قطار
در گرگ و میش هوا
سگی با پاهایی کشیده به انتظار ایستاده بود.
 زن مدام به این فکر می کرد که سال هاست، سین سفره ی نوروز کسی نیست.

جا مانده ام کنار خواب هایت


جاده فکر آدم را باز می کند و فکر که باز شود چنان به دل چنگ می زند که نفس بالا نمی آید...

بند بشکن


ریوار...
بوی سفر می آید.
چمدانم لبریز از اندوه های زنی سی و چندساله است، و تمام امشب را با این دلشوره تا صبح قلت می زنم که تن رنجور و ناتوانم چگونه کوله بار را به مقصد برساند.
من آماده ی رفتنم ریوار، و نمی دانی چه اندازه مشتاق باز نگشتن..

دوربین مدار بسته




فکر می کنم اگه آدم کار یواشکی نکنه، اعصابش خیلی راحت تره. ینی کاری نکنه که اگه کسی بفهمه باعث شرمندگیش بشه. منظورم گناه نیست، چون بالاخره خدا همه جا هست.

مث زمان اومدن اینترنته، وقتی دایال آپ بود. وقتی اون صدای مزخرفش می اومدو همش نگران بودی مامان بابا نشنون بیان سراغت! ترس های این تیپی، نگرانی های دایمی.
ما آدم های اجتماعی هستیم. تو غار که زندگی نمی کنیم. مجبوریم به پذیرش عرف و نظر اطرافیان. و این چرت محضه اگه بگیم حرف مردم برام مهم نیست. تا یه جایی اره، میتونیم خودمون باشیم و لاغیر. اما بعد از اون ...

پ. یکی از عکس هایش را عکاس قیمت گذاری کرده است، دو میلیون تومان. تو که در دل منی برای ابد، دلم چند می خری?

آی مرده شور، بیا روحمو بشور




در سیصد و شصت و پنج روز سال، بالاخره یک روزهایی هست که به طرز چیپ وارگونه ای دلم می خواهد "او"یی باشد که غزل بگوید و من بشوم بانوی غزل هایش!!

الان در اوج احوال گُه مرغی، یکی از همان روزهاست.

...


بعضی حرف ها هستند که تمام عزّت و قشنگیشان به بیان نشدنشان است.

مثل کلماتی که در سرم تاب می خورند، شیک و مجلسی نشسته اند به انتظار اما نمی دانند بیرون درها چه اندازه، چه اندازه هوا سرد است.

بیقرار



بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

پایان بده مرا



گاهی آنقدر رنج زیاد می شود که حتی اشک ریختن هم توان می خواهد.

تمام تنم درد می کند. تحمل مشت و لگد ندارم انگار. پیر شده ام...

پ. چیزی نپرس.

تولدت مبارک سبزاندیش پیر


 اصلا من طرفدار تو نه...

و یا  به من چه که چه کردی که چه کردیم.

فقط کمی دلم می گیرد که هنوز، بعد سال ها اسیری، شمع تولدت را از پشت حصارها فوت می کنی.

همین.

صبر، آیا فراموشی?


نگاهت برای مغازله کافی ست

چشمانت را بر من بدوز
بگذار فاحشه وار میان کلمات بپیچم و شعر
از من زاده شود...

دوست داشتن چرا این همه غم انگیز است?



ساعت شش صبح من و خودم با دو عدد شیرینی خامه ای جشن گرفته ایم.
به این فکر می کنم کاش می شد در این زمانه صندوق های رأی 88 را دوباره شمارش کرد.

بغض به گلویم چنگ می زند اما نمی گذارم طعم شیرین خامه را به زهری گزنده مبدل سازد.
به خودم می خندم و می گویم تنهایی هم همیشه بد نیست وگرنه مجبور بودیم شیرینی هایمان را قسمت کنیم!

22 درجه سانتیگراد


ساعت دو بعدازظهر بدون پرسیدن نظر کسی بلند می شود و کیپ تا کیپ پنجره ها را می بنندد.

می پرسم سردش شده است? جواب می دهد یخ، که یخ کرده است.
*لباس رو نداری?
/چرا دارم، کاپشن هست.
*چرا نمی پوشی?
/خب گرمم میشه!!

لبخند می زنم...


50


زمانی می رسد که دیگر چیزی برای انتظار وجود ندارد و دیگر کسی نیست که منتظرت باشد، که منتظرش باشی.

و چه اندازه سخت است چنین روزهایی.


همینجوری




اولی. دوستت دارم.

دومی. ممنون، لطف داری.

اولی. ...