چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تاوان


خدا مهر فرزند را در دل مادر گذاشت.

همان خدا، راه سودجویی مردان را هم درهمان مهر مادری قرار داد....

سبحانک یا مغیث







 

شروع روز با اتفاقات بدی همراه بود.

نمی دانم اهل خرافات بودن یعنی باور هر اتفاقی نشانه ی چیزیست یا خیر.یا اصلا باور داشتن یا نداشتن چه توفیری در اصل ماجرا دارد.

هنوز توی رختخواب بودم که تودهنی دردناکی حواله ام شد. چنان شدید بود که بینی ام بی حس شد و با تمام غروری که داشتم نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم.


از اتاق به اشپزخانه رفتم.پنجره ی کوچکی آنجاست رو به دالان باریکی که سقفش توری ضخیمی است.

نگاهم که به سمت بالا رفت،جنازه ی پرنده ی کوچیکی را دیدم که افتاده بود روی آن.

انگار کسی به دلم چنگ زد.خدایا این نشانه ی دوم است.

برگشتم به هال تا دوربینم را بردارم. در لنز را که برداشتم خورده شیشه ها ریخت بیرون.فیلتر دوربین شکسته بود!

امیدوارم با همین سه پیش آمد،اتفاقات تلخ امروز تمام شوند.


پ.تحمل روزهای باقی مانده ی زندگی در این خانه خیلی سخت شده است اما وقتی بابا مرا صدا می زنند و مطمینم می کنند که تنها نیستم، انگار درهای بهشت به روی ام گشوده می شوند...

نگو بوی خاطراتت را می دهم

 

انسان ها حق دارند هرکسی را که دلشان خواست دوست داشته باشند.

و اما بعد...

باز هم حق دارند به او بگویند؟

بگویند چه اندازه دلم برایت تنگ است؟چه اندازه آغوشت را ندیده،نچشیده،می پرستم؟

می گویم دوستت دارم و قانعم به تکیه کلامت"خیره ان شاالله".

Departed



عصیان می کنم .

شیطان مرا

به نور چشمانم

و  سرخی لبانم فراخوانده است.

برای نفس کشیدن و رها ماندن

گریزی نیست از بخشیدن تمامیم به او.

من

فرزند ناخلف روزگاری هستم

که با فریب نور

و با توسل به قداست آب

آدمیان را پشت پنجره های دودگرفته

خاموش می کنند.

عصیان می کنم                      

برای پرواز...








                                                 

شادی های کوچک



به اومی گویم چرا همه ی نوشته ها و عکس هایم را لایک می کنی؟من که می دانم خیلی هایش باب میل تو نیست!

می گوید:٬ این را هم می دانی که تو باب میل منی؟

من تو را لایک می کنم....٬

لا حول و لاقوة الا بالله


می خواهم قوی باشم و امیدوار اما،

با طعنه ها و کنایه های اطرافیان چه کنم؟

با شغل هیجان انگیز اما کم درآمد، با گرمای هوا و سرگیجه ها، با قلبم که برای تپیدن عجله دارد...

تَما



شاید چند صباح دیگر

همان دختر شاد و بزله گو

روبه رویت بنشیند و دلش بخواهد

قهوه اش را با نعلبیکی سرو کنند.

تو بخندی و ببینی چقدر دلت تنگ این دختر بود.

دنیا خسته و دلشکسته ام کرده است

فقط کمی صبر کن

شاید چند صباحی دیگر...

آن دل آرام مرا برگردان



یه جا تو فیسبوک خوندم

دل من،آن دل آرام مرا برگردان...

بعد فک کردم دقیقا کی بوده که دل من آروم بوده؟

یادم نیومد‌ ‌.

این نشونه ی آدمای بده که دلشون آروم نیس؟که انگار یه گنجشگ بیقرار هی توی دلشون بال بال میزنه و میخوره به دیواره اش!

یا مجیر



خدارا شاکرم که شنوایی گوش راستم را هر از گاهی می گیرد.      

حالا هربار که صدایت را روی سرم خراب کنی، میگذارمش روی بالشت، به پهلوی چپ دراز می کشم و دنیایم زیباترمی شود.

بر بال هایم دستی بکش


تلفن زدم.بابا گوشی را برداشتند.

گفتند: خوبی بابا؟

گفتم خوبم.                                                    

اما بابا،خوب نیستم. دختر کک و‌مکیت حالش خیلی خراب است...                                                                          

*تو می خندی و من بدجور میلم می کشد سیگار

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

رقصِ فراموشی


میگم دارم زومبا کار میکنم.

میگه زومبا چیه دیگه؟

بهش میگم.

میگه شنا کن،بهتره،شبهناک هم نیست!

پ.دلم میخواد سرشو بکوبم به دیوار.بعد پابرهنه وسط خیابون سیگار دود کنم....

و تو تمام نمی شوی



در لابه لای ذکرهایم

در اندوه سنگینی گناه

میان العفو گفتن ها

تویی که قلبم به یادش در آرامشی عمیق 

دل دل می زند...

ب بسم الله


 در غم از دست رفتن وبلاگم در بلاگفای نه چندان عزیز، چند روزی سکوت...