کتاب می خوانم.
نان روغنی می خورم.
موسیقی در حال پخش است.
دوست داشتنت در هوا جاری است.
پ.روز دوم
مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.
شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.
مرگ ،
سرم گیج می رفت. حس می کردم داری از دستانم لیز می خوری و
می افتی.
برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!
نشسته بود پشت میزش؛ کارهای دو روزی را که به جایش انجام داده ام، گذاشته بودم داخل یک کاور روی آن. (سفر بود دو روز)
عشقه، می پیچه و میره بالا.
کلمات خسته و خواب آلودند.
هوای سرد و تهران و شب.
زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.
صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!
1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.
با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.
کافه سراغ داری برم، بشینم و بگم: