چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بازگشت به روزمرگی


کتاب می خوانم.

نان روغنی می خورم.

موسیقی در حال پخش است.

دوست داشتنت در هوا جاری است.


پ.روز دوم

چای کوهی


مردها تمام و کمال تو را می خواهند و اگر نه بشنوند، دیگر جواب احوال پرسی ات را هم نمی دهند.

باید یاد بگیری به سلامی بسنده کنی از روی ادب.
زن که باشی، مجبور که باشی گارد بگیری، تنها می شوی.
تنهاتر از قبل...

روز اول،آغاز سفر


شب بیداری یعنی فکر کردن به تو که دقیقا در این لحظه ها چه می کنی. تصور ثانیه هایی که باید یاد بگیرم حتی در خیال نبینمشان. فکر کن چه سخت است قفل کردن ذهن. و سخت تر ازاین توضیح ندادن دردی که این روزها در چشمان آدم لانه می کند.

خب، همه آدم ها که مثل هم نیستند. بعضی ها از سلام صبحت هم می فهمند امروزت با روزهای دیگر فرق دارد. حالا این ها به کنار. خندیدن و وانمود کردن، از همه دردناک تر است. اینکه روز بنشینی روبه روی مانیتور، هی بغضت را فرو دهی، سر به سر دیگران بگذاری، لبخند کذایی رو لبت بماسدو...
امروز، روز اول مرگ است. و من چقدر به مردن عادت دارم...

پ.گاهی مرگ پایان نیست، سلسله وار ادامه می یابد.

عطش


مرگ ،

رفتن توست.
همینقدر ساده.
همینقدر غم انگیز.
و چه خودکشی شیکی، بی خون و با دردی عمیق.

خر و گل و خاک بر سری


سرم گیج می رفت. حس می کردم داری از دستانم لیز می خوری و

می افتی.

دقت کردم. تمرکز کردم. یادم آمد هیچ وقت توی دستام لانه نکرده بودی که حالا لیز بخوری. تو فقط لبه ی انگشتانم می رقصیدی.
رقص تک نفره. 
چقدر سوز دارد تنهایی رقصیدن...

مثلا کامیونی باشد با راننده ای مست


برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!

آه بلندی کشیدم. راننده ها پیاده شدند و به جان هم افتادند. به خودم زمان ندادم و از تاکسی پیاده شدم و عرض خیابان را طی کردم.
روبروی یک گل فروشی ایستادم. گل ها را نمی دیدم فقط به خودم زمان داده بودم تا درد  برود پی کارش، گرچه لابد کارش همان بوده است! حس سنگینی نگاه یک غریبه وادارم کرد حرکت کنم. دنبالم آمد و مرتب می گفت که بایستم و سوالی دارد. تجربه می گفت حتی نگاهش نکنم. تا دفتر بدو رفتم.
وقتی رسیدم کمی نشستم و بعد از خنک شدن بدن بود که فی الواقع درد خودش را به رخم کشید.
از آن زمان ها بود که سن فراموش می شود و کودک درون دلش گریه می خواهد و دستی که درد را برایش تسکین دهد.
به مامان فکر کردم که کمی از من دلگیر است. حتی اگر هم نبود اهل نازکشیدن نیست!!
درد زیاد شد و رنگ از چهره رفت.
همکاری دارم هر دو از نظر روحی حس می کنیم شبیه هستیم اما فاصله را حفظ می کنیم. آمد بزور به کمرم پیروکسیکام زد، عین مادری دلسوز.
اما درد...

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(3)


نشسته بود پشت میزش؛ کارهای دو روزی را که به جایش انجام داده ام، گذاشته بودم داخل یک کاور روی آن. (سفر بود دو روز)

ورق ها را دستش گرفت و همانطور که پشتش به من بود گفت: خانم فلانی، میای اینجا اینها رو برام توضیح بدی?
چشم هایم را بستم و گفتم: نه، تو بیا اینجا تا برات بگم.
رفتاری که بروز دادم برایم سخت بود اما واقعا چنین برخوردی را لازم داشت.
همکار دیگر، به اقتضای سنش گاه نسنجیده حرف می زند. بلند خندید و با حالتی تمسخرآمیز گفت: خانم فلانی صندلیشو به این راحتی ها ول نمی کنه که!!
رنجیدم.
سانتیمانتال بسیار سیاست مدارانه دنباله ی حرف او را گرفت که: نه خب، حق داره. کار منه، من باید برم پیشش.

پ.دلم یک پارک می خواهد که بروم بنشینم و ساعت ها به بازی بچه ها نگاه کنم...

کاش هرگز سلام نمی کردیم


خندیدی و من در چهارخانه های پیراهنت غرق شدم.
دور  زنجیر گردنت تاب خوردم.
بر روی زخم های تنت به خواب رفتم، بیدار شدم، مردم و انگار زندگی همان جا تمام شد.
تمام شدم...

آخرهفته های ...



عشقه، می پیچه و میره بالا.

نگاه نمی کنه داره دور چی می چرخه و قد می کشه.
خود سر میره بالا. می چسبه و تنگ بغل می زنه.
آخرشم می گیرن از ریشه می کننش.
نفهمه خب. نفهمه.

معجزه قرن بیست و یک


کلمات خسته و خواب آلودند.

چیزی نپرس، فقط
بنشین و به چشمانم نگاه کن.
شاید یک بار هم که شده، چیزی فهمیدی...

So close


هوای سرد و تهران و شب.

کوچه هایی که تمامی ندارند و من که مدام یک موسیقی را گوش می دهم.
حس مالکیت مطلق. تهران برای من است.
بروم، بروم و این شب و این خیابان های خلوت و تاریک تکرار شوند.
دستانم را در جیب هایم پنهان کنم، بینی ام را در شالی دستباف فرو کنم و حض کنم که چه اندازه دلم تنگ نیست.
هوس لبوی داغ سر چهار راه دیوانه ام کند و تجربه ی بار اول خوردنش لب جوی ولیعصر سرخوش.
سیر شوم، از همه چیز. از نداشتن، از داشتن و نیرویی مرا ببرد بالای اولین پل عابر پیاده و همان بشود پل پرواز...

میشه کوله مو برام بیاری?




درها را قفل کرده ام.
پرده ها را کشیده ام.
اما صدایش از پس در ها ، دیوارها می گذرند ، بر سرم خراب می شوند و یادم می اندازند برای فرار بی اندازه رنجور و پیرم...
به شب پناه می برم.
چشمانم را می بندم. کنارم نشسته ای در روزی که پنج شنبه نیست و پروانه ای روی شانه ات به خواب رفته است.

Shadows and lies mask you from me


زندگی سخت می شود وقتی تو در الویت زندگی آدم هایی که برایت مهم هستند، نیستی.

خسته می شوی از نشان دادن علاقه ات، خسته می شوی در پافشاری بر روی خواسته هایت. یک کلام،"کم می آوری."
سکوت می کنی.
موسیقی گوش می دهی.
می نویسی.
غرق می شوی در تنهایی ات. غرق...

وقتی تو از هزارقسمت ماجرا،یکی را برمی گزینی



صبح، طبق معمول بی هیچ دلیلی روزنامه می خواندم. مطلبی بود راجع به قوانین مورفی. یک مشت حرف های روزانه که بدون دانستن هر روز بهم می زنیم و جایی، گوشه ای از دنیا اینها تبدیل شده اند به قانون!

مثل اینکه هنگام رانندگی هر لاینی که من انتخاب کنم برای راندن، می شود شلوغ ترین لاین!
یک مورد میان آنها کم بود:
هر کسی که در خیال توست، بی خیال توست...
غم دارم و این روزها بیشتر از قبل کسی نیست برای واگویه کردن دردها.

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(2)



1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.

وقتی نیست، یک نفر تماس می گیرد از فلان شهر و سفارش بهمان کتاب را می دهد. شماره حساب می خواهد برای پرداخت پول و ازعان دارد که به حساب معمول ما نمی تواند واریز کند. شماره کارت یک بانک دیگر را می دهم و خلاص.
به دفتر که می آید گزارش کاری که جای او کرده ام را می دهم.
نگاه عاقل اندر سفیهی می اندازد همراه با لبخندی که مو به تنم سیخ می کند. که "خب طبیعی است، تو نمی دانی!! هرگز شماره حساب دیگری نده. بگو به ما چه که شما نمی توانید، همینی که هست!"
از رئیس جویا می شوم. ایرادی نمی گیرد.
2.بار اول است که چک کردن ماکت یک کتاب قبل از آماده کردن زینک های مربوطه به من سپرده می شود. یک کتاب 670صفحه ای که حداکثرچند ساعته باید با فایل pdf مقایسه شود. مسؤولیت بزرگی است. یک اشتباه یعنی هزارو ششصد کتاب با همان اشتباه.
می آید بالا سرم. می گوید من هم همین کار را کرده ام. باید ریز به ریز 670 صفحه را بخوانی و مقایسه کنی!
بنظرم منطقی نیست و لزومی ندارد. چیزی نمی گویم و به شیوه ی خودم پیش می روم. 
رئیس می آید. طریقه ی چک کردنم را می گویم. تایید می کند.
فکر می کنم به میل ریاست و خودبرتربینی که در ذات خیلی از ما هست. 
فکر می کنم به خودم و به جنبه ای از فاطمه که انزجار را در دیگران برمی انگیزد.
دلم می خواهد برگردم و به او بگویم "هی همکار سانتی مانتال، من چه کار کنم چندشت می شود???"

گاهی عامی باش



با تمام بی رمقی پاهایم در بدو بیدار شدن، دو ساعتی بعد شال و کلاه کردیم و در هیئتی زنانه به سمت جمهوری و بازار مکاره پروانه به راه افتادیم.

چقدر رنگ، چقدر آدم، چقدر چانه برای زدن!
مثل خیلی از زن های دور و بر مظنه می پرسیدم و ابرو بالا انداخته و با قیمتی که از بازار بزرگ داشتم مقایسه می کردم. خنده ام گرفته بود و از زن بودنم لذت می بردم.
برای اولین بار بود که حساب جیبم را داشتم.
القصه که دست پر و با روحی شاد از خرید به منزل مادری برگشتم...

پ1.مدت ها بود نه رویای صادقه به سراغم می آمد و نه آخر هفته ای نسبتا خوب.
پ2.منظور از رویای صادقه قطعا خرید از جمعه بازار نیست!

اکسپو



کافه سراغ داری برم، بشینم و بگم:

هی کافه چی، زندگیم سرد شد،
عوضش می کنی?

یک روز خاکستری



در مسیر خانه، لیز خوردم. شانس آوردم دستم در حلقه ی بازوی همکارم بود و نجات یافتم.
بار دوم که پایم سُر خورد، همکارم نبود اما اطرافم از زمین میله هایی زشت سبز شده بودند که توانستم آویزان یکی از آنها شوم.
با خود گفتم که خدا سومی را ختم به خیر کند.
باران بارید...

پ. یک چیزی را مطمئن شدم.
من شُش دارم!
از صبح موقع دم، قفسه سینه ام بشدت درد می گیرد.

تیک تاک ثانیه ها،تاک تیک قلب من



لعنت به عطسه های تو وقتی
به خرافه 
مرا از دیدنت محروم می کنند.

کلیک کن



وقتی خواب می میرد...


پ.ای حال نامعلوم آروم باش آروم