مامان گوشت نمى خورند، نه اینکه گیاه خوار باشند، اصلاً از کودکى گوشت تکه اى دوست نداشته اند.اما همین مامانِ ما اصرار وافرى دارند که اطرافیانشان گوشت بخورند. واضح نمى گویند ولى غذاى بدون مرغ و گوشت را انگار غذا حساب نمى کنند!
امروز هم تا شنیدند شام امشب من قرار است چه باشد، فوراً دو تکه کباب تابه اى را گذاشتند در ظرفى و با من روانه منزل کردند تا پسرک شکم بدون گوشتخورى روى تشک نگذارد!
پ.دلتان نخواهد، کوکوى سیب زمینى مزیّن به زرشک و دمى لپه با پیاز داغ فراوان شام سرآشپز منزل ما است امشب. یعنى که خدا حفظم کند😉
آمدیم بگوییم رنگ سال دو هزار و هجده بنفش است و لاغیر!
ما مسافران قطارى در دو واگن
فرسنگ ها دور از هم،
و نه باران
نه قهوه
حالمان را خوب نمى کند.
باد زوزه مى کشد
و پنجره هاى بسته
هیچ کدام به تمنّاى او
گشوده نخواهند شد...
چراغ اتاق را خاموش کردم و من تبدیل شدم به انسان نابینایى که مى خواست اندک پلویى را از بشقاب کنار پایش بخورد.
قاشق را کنار گذاشتم. با دست مى خوردم و انگار عطر برنج بیشتر مى شد.
در این کوربازى یک نفره جدیدم هم نتوانستم زیاد دوام بیاورم.
چراغ را روشن کردم. تنها دو برنج بیرون از ظرف ریخته بودند...