چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

نظامى



تا امسال نمى دانستم تولدم مصادف است با روز بزرگداشت نظامى گنجوى-علیه الرحمه.

البت امسال هم که دانستم هیچ تفاوتى برایم ندارد!

غمگین نیستم که رو به پیرى مى روم

غمگین نیستم دوربین عزیزم را که روى پولش حساب مى کردم از من دزدیدند.

غمگین نیستم طلبکار پولى هستم که در کنارش بیشتر از آن حرف ها طلبکار شدم.

غمگین نیستم که دل پاره پاره ام، زخمى عشقى دروغین شد.

غمگین نیستم که سالى بد و غم انگیز را پشت سر گذاشته ام.

اما شانه هایم 

شانه هایم درد مى کنند از این همه بار تجربه...


یک قصه کوتاه



پس داد، پس گرفت.

طُ





گوشیم را گرفتم دستم. باید طُ پاک مى شد. یکى یکى، دسته جمعى. هر عکس را که پاک مى کردم انگار قسمتى از من دفن مى شد؛ بى کفن، بى لحد.

رسیدم به عکس خودم. طُ نبود اما ردّى سبز ردّى بنفش از او روى صورتم جا مانده بود...


گاهى وقت ها عشق بوى خون میدهد، رنگ جنون.

من کجاى جهان ایستاده بودم، کجاى جهان ایستاده ام؟!

درد می پیچد...



آرشه



 آدم ها که وارد زندگى ات مى شوند موسیقى شان را نیز با خود مى آورند.

امان از وقتى که رفته اند اما چه خوب چه بد، پژواک موسیقى شان باقى مانده است.

آهنگى که گاه صورتت را چون نسیمى ملایم مى بوسد و گاه شلاقى سهمگین مى شود.

کاش وقتى مى روند همه ى خود را با خود رهسپار کنند.

خیابان سمیه




پنجره ى تاکسى را کشیدم پایین.

صورتم را سپردم به آفتاب سپردم به باد.

رادیو از پشت سر مى خواند: ربنا تقبّل توبتنا...


تصمیمم را گرفتم. خدا را نمى توانم رها کنم.

بدون تاریخ



همیشه هم آدم خودش در اتفاقات زندگى اش مقصر نیست. هستند کسانى که خواسته یا ناخواسته گند مى زنند به روزت به شبت به لحظه لحظه ى نفس کشیدنت.

با حال خراب پشت ماشین نشستم، با حال خرابى که خودم مقصرش نبودم. باید سریع به منزل مى رسیدم. یک خلاف کوچک و پلیسى که از آن طرف خیابان پشت بلندگو مرا به نام ماشینم صدا زد. پایم را روى گاز فشار دادم...

دیروز هم دعواى مرد فحاش در بازار عودلاجان که چشم دیدن دوربین مرا نداشت و کار به میانجى گرى کاسبان محل و دلجویى از من رسید.

این روزها ...

بگذریم.

دنبال بخشش نباش



رفتم تو بالکن، یه نخ روشن کردم. تند تند پُک مى زدم. سرموبرگردوندم سمت شیشه ى در. یه زن بهم خیره شده بود که صورتش غرق دود بود.

دوتا بادوم خوردم. تیشرتمو درآووردم پرت کردم توى ماشین لباسشویی. یه آدامس جوویدم.


همه چى تکرار مى شه...

کن عابراً





ای همرهان سست عناصر




همه نور است

آغوش زنى که برای مردى گشوده مى شود

پس همه تن شود و در آفتاب جان بسپارد...

بسم الله النور.

کلاه هایى که بر سرم مى نشینند





اگر براى بار نمى دانم بیشتر که شاید بیشتر از ده بار بشود، شما بخشیده نشدید، بدانید مرده اید.

در دل و در ذهن او مرده اید.

رهایش کنید، رهایى از خودتان بزرگ ترین هدیه به اوست...