چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

خستگی



مرا زنی آرام نبین که

با گرمای اردیبهشت می‌سازد و

خیال می‌کند بوی نرگس‌ها، مدهوشش می‌کنند.

بیا دست مرا بگیر

و نجاتم بده.

من به سرمایی سخت، معتادم...

مگر گوشی جدید، شیرینی دادن می‌خواهد؟!


درحالیکه آخرین صفحات رمانِ پرفروش "موراکامی" را می‌خوانم، دمنوش من‌درآوردی که برای سرماخوردگی‌ام درست کرده‌ام را نیز  می‌نوشم.

کتاب به پایان می‌رسد، یک پایان تقریبا باز، رها. ضربان قلبم شدت می‌گیرد. نمی‌دانم مربوط به کدام جزء دمنوش است اما احتمال می ‌دهم زنجبیل نقشی مهمی داشته باشد.

فکر می‌کنم به رمان پانصد و نود و چهار صفحه‌ای که می‌خواهم به زودی شروع کنم...

اسنایپر نام یک وسیله کشنده است


جمعه در راه برگشت از نمایشگاه، وقتی سرخوش بودم از هوای طوفانی و اینکه روز آخر کارم در میان هیاهوی مردم تمام شده است، موبایلم جان داد. خاموش شد و دیگر دلش نخواست روشن شود.

حالا روز پنجم است که گوشی ندارم و برخلاف تصورم آنچنان هم احساس کمبود نمی کنم.

باشد که رستگار شویم😀

اللهم...هر چه خواستی


صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم می‌آورم و عمیقاً بو می‌کشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، می‌دانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابه‌لای صفحاتش غرق می‌کنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کم‌رنگ شده است.

مورچه‌ای از کنارم می‌گذرد. انگشتم را سد راهش می‌کنم. کمی شاخک‌هایش را درگیر انگشت می‌کند، راهش را کج می‌کند و به نهایت سرعت یک مورچه، دور می‌شود.
به کتاب برمی‌گردم. به دو سه روز پایانی نمایشگاه فکر می‌کنم، دلم غنج می‌رود.
کاش شروع کارم با انتشاراتِ ...، هم‌زمان نمی‌شد با این ایام.

به خواب‌هایم سری بزن


پدرجانم، امروز می‌شود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختی‌هایمان را ببینی...

خواستم بگویم هوایمان را داشته‌ باش.
از مامان چیزی به دل نگیر وقتی هر پنج‌شنبه سرمزارت شیون می‌کند و نفرین به آدم‌هایی که آزارمان می‌دهند.
پدرجان آراممان کن...

Hero




موتور دوست دارم. می‌دونم مناسب من نیست،اصطلاحاً در شٲنم نیست، ولی لذت غریبی داره سوار شدن و ویراژ بین ماشین‌ها.

دستاتو باز کنی و بادو بغل بگیری...

پوچ


حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سال‌ها زودتر از موعد مقرر از خواب برمی‌خیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها می‌بیند.

آدمی تنها معلق در بیکرانه‌ی دنیا...

آدم احمق باید از بالای پل بپره پایین،کدوم پل بلندتره؟


پنجره بازه و من زیر لحاف.

سوز میاد سردتر از باد زمستونی.
چه غریبم امشب..

اموال شما فتنه‌اند...


رفتن به مطب‌های مختلف که جزو روزمرگی‌هایم شده است بماند.

ویزیت دکتر را که می‌دهم بابت پنج دقیقه صحبت، می‌روم سمت داروخانه. یادم می‌آید که شامپو هم تمام شده است.
سوار مترو می‌شوم و با خرید از دستفروش راهی خانه.
پشت در آپارتمان که می‌رسم می‌فهمم بالاخره خواب ماهی‌های مرده‌ی چند شب پیشم تعبیر شده است.
در جاکفشی باز بود و چهار جفت از کفش‌هایم جایشان خالی!