مرا زنی آرام نبین که
با گرمای اردیبهشت میسازد و
خیال میکند بوی نرگسها، مدهوشش میکنند.
بیا دست مرا بگیر
و نجاتم بده.
من به سرمایی سخت، معتادم...
درحالیکه آخرین صفحات رمانِ پرفروش "موراکامی" را میخوانم، دمنوش مندرآوردی که برای سرماخوردگیام درست کردهام را نیز مینوشم.
کتاب به پایان میرسد، یک پایان تقریبا باز، رها. ضربان قلبم شدت میگیرد. نمیدانم مربوط به کدام جزء دمنوش است اما احتمال می دهم زنجبیل نقشی مهمی داشته باشد.
فکر میکنم به رمان پانصد و نود و چهار صفحهای که میخواهم به زودی شروع کنم...
جمعه در راه برگشت از نمایشگاه، وقتی سرخوش بودم از هوای طوفانی و اینکه روز آخر کارم در میان هیاهوی مردم تمام شده است، موبایلم جان داد. خاموش شد و دیگر دلش نخواست روشن شود.
حالا روز پنجم است که گوشی ندارم و برخلاف تصورم آنچنان هم احساس کمبود نمی کنم.
باشد که رستگار شویم😀
صفحه دویست و سیزده را نزدیک صورتم میآورم و عمیقاً بو میکشم. عطر دلپذیری دارند صفحات این کتاب برایم، میدانم این دومین کتابی است که همراه خواندنش مدام صورتم را لابهلای صفحاتش غرق میکنم اما به یاد ندارم کتاب قبلی نامش چه بود و سالی که خواندمش بسیار در ذهنم کمرنگ شده است.
پدرجانم، امروز میشود سه سال که تنهایمان گذاشتی. سه سال که نبودی سختیهایمان را ببینی...
حسم شبیه بازیگر مرد فیلم passenger است وقتی سالها زودتر از موعد مقرر از خواب برمیخیزد و در فضای بزرگ و شیک سفینه خود را تنها میبیند.
پنجره بازه و من زیر لحاف.
رفتن به مطبهای مختلف که جزو روزمرگیهایم شده است بماند.