بعد از هزار و اندی سال، دیشب مسیرم به مسجد فاٸق خورد. مسجدی که چند سالی است آرامگاه چند شهید هم شده است.
نماز مغرب، مسجد پر شده بود از خانمهایی که بهمراه داشتن سجاده و چادر سفیدشان حاکی از این بود که مهمان هر شبهی آنجا هستند.
در نماز اول روی هر موضوعی متمرکز بودم الاّ صدای امام جماعت.
فکر میکردم به نانسفیدهایی که گرفتهام و ساندویچ تخممرغی که شام امشب میشود.
به ملزومات خانهی نو و اینکه کاش زودتر تابستان بیاید. چندشنبه بروم برای گرفتن آمپولها و ای وای اینبار از آن دفعات سخت است.
نماز تمام شد و گرسنگی چنان به معدهام فشار آورده بود که دلم میخواست عشا را به امامت خودم اقامه کنم. آقای حسینی -همان حاج آقای اخلاق در خانواده- خبر از روز خستهکنندهی من که نداشت، صحبت از بلاهای زمینی میکرد که اتفاقا یکی از آنها قسمت من است، بیماری جسم.
من که شاکرم بارالها، اما قول نمیدهم باز گذرم به این مسجد بیفتد!