بعد از بیرون آمدن از حادثه ای تلخ، گاهی می نشینیم به بلاک کردن تمام راه های ارتباطیمان با انسان هایی که رنگ زندگی را برایمان تیره کرده بودند.
قرار نیست آدم هایی که دوستشان داری همیشه کنارت باشند. حالا جمعه باشد یا هر روز دیگری.
گفت می گذاری انگشتان پایت را لاک بزنم?
چت کردن یکی از حقایق تلخ زندگی است.
یکی از معایب بیماری ورای دردی که می کشی این است که حوصله ات کم می شود. یعنی جوری می شوی که تحمل خودت را دیگر نداری. آن وقت چطور بقیه توقع دارند حوصله آنها را داشته باشی?! اصلا چرا مردم فکر نمی کنند? چرا خودشان را جای بیمار نمی گذارند?
دستاش تو دستته، ببین تو قلبت چیه?
امروز گذشت و رمضان من در روز پیشواز، بدرقه شد، تمامی اش بر روی تخت خواب و خیره به سقف و دیوارها.
فکر می کنی چیزی هست که باید بداند? منتظر قضا و قدر و کمک کائنات نمان.
تقریبا هر شب کابوسی مشخص می بینم.
هفت سال گذشت از آن مناظره نفرت انگیز...
چشمانت دریا.
قدم می زنم در خانه، درپناه سقف و پرده ها خودم را از آفتاب تند خرداد پنهان می کنم اما سرم گیج می رود.
بعضی اوقات وارد گذرهای ممنوعه می شوم، چون راه هایی که ورود ممنوع نیستند یا خیلی دوراند که عمر من به طی کردنشان قد نمی دهد و یا بسیار دردآورند، ورای طاقت من.
یک جنازه را که می سوزانند چه بویی دارد? یعنی بوی گوشت سوخته انسان وقتی خاکسترش در فضا پخش می شود چطور است?
تلخ، شیرین، ترش یا عطری خاص?!