چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

بى دختر شدم





خداحافظ "ژیا"، رفیق روزهاى تنهایىِ من...

گاهى باید رو حافظه وایتکس ریخت


 


دلم مى خواد ز غوغاى جهان فارغ بزنم برم دربند یه املت سفارشى بگیرم. ولى خب با املت چیکار کنم؟!

دیگه غیر از جمعه  که حالم ازش بهم مى خوره، از املت هم چندشم میشه.

دله دیگه همون نزدیک شکمه، زخمى که بشه شاید املت بهش نسازه.

چرت و پرت

چرت و پرت...

...(لطفاً زودتر تمومش کن)




این یعنى دارم پیر مى شوم و بابا حواسشان به صورتم است...


*لطفاً براى ورود، درها را نشکنید



آدم ها با چهر هاى سرد و تلخ، گاهاً در خیالشان قصد مجذوب کردن دیگران را ندارند

شاید آنها غمگینند، فقط همین...



*درها، روزى درخت بودند.

مردگان، تمام شهر را نعره مى کشند





مادر

ما خاندانى نفرین شده ایم از وقتى

پیرمردِ ریش سفیدمان را خدا گرفت.


خسته ام

به اندازه شش قرن

به اندازه تمام اشک هایى که پدر بر سجاده نمازش

پشت درهاى بسته ى جهان

حرام مى کند.


چرا تمام نمى شوم...


گور سرد




آدم ها در راهرو مترو تنه مى زدند و مى گذشتند. دستش درد مى گرفت دلش تیر مى کشید.

آدم ها در قطار به دستش فشار مى آوردند، دلش به داد مى آمد.

آدم ها نگاهش مى کردند، مستقیم در چشمانش. آنهارا مى بست.


به خیابان رسید. مدام مى شنید "تنهایى فواره در خالى میدان ها". 

دهانش را باز کرد، باید فریاد مى کشید. صدایش گم شده بود...

آیینه بغل



وقتى چاى را مى ریزى در فنجان

کتاب را ورق که مى زنى

خرد شدن برگ هاى پاییزى زیر قدم هایت

جیغ زدن پرستوها هنگام غروب

چک چک ناودان وقت باران

گریه هاى نوزادى تازه

اس ام اس واریز پول به حسابت

اذان صبحگاهى

همه این ها نبودند اگر نمى توانستى بشنوى.


پدرجانم،صدایتان کجاست وقتى مى گفتید سلام علیکم، کم پیدایى فاطمه خانم...



ایستگاه آخر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بى صفت ها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نگران نباش





کتاب جزء از کل روى پایم بود. رسیده بودم به صفحه ى سیصد که احساس کردم نفسم بالا نمى آید. چندبار سعى کردم عمیق نفس بکشم و ریه هایم را پر از اکسیژن کنم، افاقه نکرد.

به دستشویى رفتم به گمان اینکه شاید بینى ام گرفته باشد، تمیز بود. به رژ لب نارنجى روى لب هایم در آیینه نگاه کردم، نفسم بالا نمى آمد.

به آشپزخانه رفتم. عود لوندرِ روشن را کردم زیر شیرآب. پنجره را باز کردم و چنان نفس عمیقى کشیدم که پشت قفسه سینه ام که نمى دانم اسمش چیست جیغ کشید و درد ...

یاد دایى جون مامان افتادم. یاد امروز بعد از ظهر که پایشان را گذاشتم در یک لگن آب ولرم و بعد سعى کردم ناخن هایشان را بگیرم.

یعنى من به سنى مى رسم که نوه ى خواهرم پاى مرا روى پایش بگذارد و با قیچى و ناخن گیر کلنجار برود تا بلکم موفق شود ناخن هاى قطور و سفت مرا بگیرد؟

چه حال آشنایى دارم با خودم، با این سختى تنفس...



سه سه




سال هشتاد و شش بود آخرین بارى که آسمان تهران بدون تبعیض بر تمام سطح شهر برف بارید، تا امسال.

از یک سنى به بعد برف فقط سفید است و سرد.

خیلى سرد...

00bpm





آدم ها فکر مى کنند احساسشان دروغ نمى گوید.

با همان احساس غلط، دیگران را قضاوت مى کنند.

با همان احساس غلط، تصمیم مى گیرند.

آدم ها حرف زدن و پرسیدن برایشان سخت شده است...


پ.اولین بار است زیر بار قرض رفته ام. دوستش ندارم حتى اگر بدهکار مادرم باشم.

گرچه تمام پول هاى دنیا را هم بریزم زیر پاى او، بدهکارش باقى خواهم ماند.

هیژا




باران مى بارد. مى توانم دوربین جدیدم را روى کول بیندازم و از خانه بیرون بزنم ولى تنها پنجره را باز کرده و فکر مى کنم هیچ گاه بیماران واقعى پیش روان پزشک ها نمى روند. تنها کسانى روانه ى مطب آنها مى شوند که از همان بیماران پزشک گریز به ستوه آمده اند.

آسمان خاکسترى است...

هر روز دلتنگ توام



پیچیده بودم لاى پتو. صداى ربناى شجریان مى آمد. پرده را کنار زدم و همان طور سر بر بالش فلق رنگى را نگاه کردم.

باید بلند مى شدم، باید تزریق این هفته را انجام مى دادم.

پتو سخت دورم چنبره زده بود...