چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نگران نباش





کتاب جزء از کل روى پایم بود. رسیده بودم به صفحه ى سیصد که احساس کردم نفسم بالا نمى آید. چندبار سعى کردم عمیق نفس بکشم و ریه هایم را پر از اکسیژن کنم، افاقه نکرد.

به دستشویى رفتم به گمان اینکه شاید بینى ام گرفته باشد، تمیز بود. به رژ لب نارنجى روى لب هایم در آیینه نگاه کردم، نفسم بالا نمى آمد.

به آشپزخانه رفتم. عود لوندرِ روشن را کردم زیر شیرآب. پنجره را باز کردم و چنان نفس عمیقى کشیدم که پشت قفسه سینه ام که نمى دانم اسمش چیست جیغ کشید و درد ...

یاد دایى جون مامان افتادم. یاد امروز بعد از ظهر که پایشان را گذاشتم در یک لگن آب ولرم و بعد سعى کردم ناخن هایشان را بگیرم.

یعنى من به سنى مى رسم که نوه ى خواهرم پاى مرا روى پایش بگذارد و با قیچى و ناخن گیر کلنجار برود تا بلکم موفق شود ناخن هاى قطور و سفت مرا بگیرد؟

چه حال آشنایى دارم با خودم، با این سختى تنفس...



  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.