چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک‌ روز کاملاً معمولی

 

 

 

 

۷:۱۷ صبح جمعه بیدار می‌شوم و

 کمی عصبانی از این ساعت بدن که

عقلش قد نمی‌دهد صبح روزهای تعطیل

باید بیشتر خوابید.

گوشی را طبق معمول چک می‌کنم

قبل از ترک رختخواب.

#محمود_احمدی_نژاد که زمانی دردانه‌ی

شخص اول مملکت بود،

با شبکه به قول خودشان معاند رادیو فردا مصاحبه‌ای تصویری داشته است.

نمی‌روم دنبال دیدن و شنیدن مصاحبه.

از جایم بلند می‌شوم و روی تخت 

نشسته باقی می‌مانم.

چشمانم هنوز درست نمی‌بینند،

چرا فکر می‌کنم بعد از سه روز اختلال در بینایی

و سردردهای وحشتناک، باید معجزه رخ می‌داد؟!

گرسنه‌ام اما دلم یک حمام گرم می‌خواهد.

 

یک لیوان شیر را در ماکرویو می‌گذارم تا ببینم جوش می‌آید یا نه،

که اگر سالم مانده به جای قهوه

با کلوچه‌ای بخورم قبل از خراب شدنش.

دستانم را در جیب‌های حوله‌ام پنهان می‌کنم و

خیره می‌مانم به شیر تا قبل از سر رفتن،

در ماکرویو را باز کنم.

سال‌هاست این حوله را دارم اما

تا به حال دستم را در جیبش نکرده بودم.

به موهایم روغن آرگان میزنم تا حالت فرش حفظ شود.

به چشمانم در آیینه نگاه می‌کنم،

به خطی که کنار لبم افتاده و صدای شجریان می‌آید که،

مستان سلامت می‌کنند...

 

Товарищ

 

 

قرآن را باز می‌کنم.

سوریه‌ی یوسف می‌آید.

این آیه:

 

قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى‌ أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ «64»