تلخ است این حقیقت؛
چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمیتوانی دور بریزی
زیرا که در ذهنت سکنی گزیده
در خاطراتت لنگر انداخته
و هر جایی رهسپار شوی همراهیات خواهد کرد.
انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.
اینکه هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش میشود حرف بیهودهای است.
مگر آدمها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمیگیرد و گرمی دستان هیچکس...
کارهایم تمام شدهاند و یک ساعت مانده است تا رهایی به سمت خانه.
لم میدهم روی صندلی، پاهایم را بلند میکنم میگذارم روی میز، هدفون در گوش و قطعهای از بتهوون که نامش را نمیدانم.
چشمانم را میبندم و بادبزن بنفش هوا را برایم تلطیف میکند...