دیشب توی رختخواب همش به این فکر می کردم که فردا سیزدهم آذر یک خبری بوده که به یاد ندارم.
تولد کسی هست حتما و چقدر بد که فراموش کرده ام.
صبح که چشمانم باز شد دوباره شماره سیزده شروع کرد به رژه رفتن. خدایا امروز چرا دلم آشوب است، چرا یادم نمی آید...
بعد صبحانه بود که مامان گفتند روز بیمه است.نخواستند لابد مستقیم بگویند سیزده سال پیش سیزدهمین روز آذر تو عقد کردی...
چقدر بچه بودم،چقدر پدرجان بودند، چقدر نجمی جون می رقصیدند. چقدر آقای امجد سر خطبه خواندن مزاح می کردند.چقدر دلم می خواست زودتر تمام شود و لباس هایم را بکنم و با پیژامه بخزم زیر پتو.
چقدر خسته ام.
پ.من ناشکر نیستم،تجربه بود گرچه تلخ.