چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نترس، زمین گهواره ی امن ماست



یکی بود،یکی...

یکی نیست.

/////\\\\\



پ. با بسم الله شروع کردم، با خنده.

که مامان امر خیر است و جریان خواستگاری. 

چنان چهره اش تغییر کرد که انگار خبر داده باشمش دچار بیماری مهلکی شده ام. سریع گفتم برای خواهر کوچک ان شاالله.

خودش را جمع و جور کرد و...

مامان نمی داند چطور مرا ذره ذره می کشد.

*ماروم



عکس پروفایلت را عوض نمی کنی که برایت پیغام دهم چه عکس خوبی.

شعر نمی فرستی که ذوق مرگی ام را نشانت دهم.
به خودم ،به خودت قول داده ام شب بخیر و روز خوش هم نگویم.
چطور پس دلتنگی ام را نشانت دهم?
می نویسم من شغل می خواهم،چیزی در چنته داری?

پ. *ماروم: نام آسمان سوم که به رنگ صورت است.

دیگر اتفاق جدیدی نمی افتد



فقط وقتی تنهاست به سراغت می آید?

حذفش کن.

می لرزم






خواب بودم. از سنگینی روی دست هایم و صدای عجیبی در اطراف،بیدار شدم.

تاریک بود اما می دیدم موجوداتی رو دست هایم تکان می خورند.
جیغ کشیدم و دست ها را بشدت تکان دادم.
چند خفاش سیاه پر کشیدند و رفتند.
جای پاهاشان رو دست هایم به خون نشسته بود.

پ.ساعت دو و پانزده دقیقه با این کابوس بیدار شدم و نمی دانم چرا قلبم آرام نمی گیرد.

عادت می کنم، شاید در زندگی بعد




غروب جمعه کبود است

درد دارد
تیر می کشد...

روز جهانی بوسه


_هی، تو با افق های باز نسبت داری?

// شک نکن!
_ پس ببین ابرا کی میان? کی بارون میزنه? 

ما را همه شب نمی برد خواب



این ساعت از شب، وقتی گرسنه ای و کسی نیست برایش ناز کنی تا چیزی برایت بیاورد روی تخت، و کسی نیست تو را از پشت درآغوش بگیرد تا آرام شوی و به خوابی عمیق فرو روی...

نباید بخوابی عزیزکم، فی الواقع باید کپه ی مرگت را بگذاری!!

پ.عباس کیارستمی جان داد.
اما به بیخوابی من ربطی ندارد!

روزهایی که حقیر می شوم، روزهایی که می میرم



وقتی ازش راهنمایی توی کاری رو خواستم و گفت "فردا صبح یه مسیج بدین که یادم نره و پیگیری کنم"، فهمیدم تموم شدم. تمومه...

انگشتمو نگه داشتم روی ارشیو چت چندین ماهه و دیلیتش کردم.

تقدیر



از دردسرهای زن بودن این است امشبی که دلتنگم و در حد خفگی نفسم بالا نمی آید، نمی توانم ماشینم را از پارکینگ خانه پدری بیرون بکشم بدون بازجویی پس دادن و گازش را بگیرم به سمت بیابانی زیر آسمان خدا و تا دلم می خواهد فریاد بزنم، فریاد بزنم، فریاد...


پ.شب بیست و سوم

اللهم تقبل منا هذا القلیل


قبل ترها اشکم راحت تر جاری می شد. همیشه فکر می کردم کسی که سخت گریه می کند دچار سنگدلی شده است.

اما الان فهمیده ام آدم وقتی خیلی خیلی غمگین است دیگر به آسانی نمی گرید.
این روزها سخت چشمانم به اشک می نشینند...

نگاهش بر بی پناهی زن تازیانه می زند



آغوشت

قتلگاه آرامی است برای عصر داغ تابستانی
و من 
مشتاق مرگ.

پ. عنوان های بی قواره را دوست دارم.

تابستان سرد



اول اشک هایش راپاک کرد یا جای بوسه هایش?

 نمی دانم اما، پله سوم بود که شروع کرد به شستن خاطرات ، 

به شستن یادش...

برزخ


یک فیلم آمریکایی نشان می داد از همان تخیلی های چیز!

آدم ها به طور مسالمت آمیز با ربات ها زندگی می کردند تاآنجا که آدم آهنی بر انسان مسلط شد. زندگی ها تیره گشت، جنگ و کشتار...
قابل پیش بینی بود، فقط همین قدر کافی است که فکر کنی چطور بشر می تواند کنار یک مشت فلز که سرهم شده است و هیبتی انسانی پیدا کرده زندگی کند و دلش خوش باشد?!

پ.رمضان به نیمه رسید، سینه ام شرحه شرحه...