چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تیشرت صورتی» ثبت شده است

۵۲ هرتز

 

خودمو تو این شب تاریک بغل می‌کنم و در گوشش می‌گم، اشکاتو پاک کن‌‌.

یک کلونازپام بخور و بخواب، بلکم خوابشو دیدی و چشم‌هاشو بوسیدی...

 

 

بذار غر بزنم، خب؟

 

دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر می‌کنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو می‌ماند تا زنده‌ای، اما ای دل غافل که می‌تواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.

عشق را نثار آدمیزادی می‌کنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را می‌برد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.

نجوایی هر شب تکرار می‌شود انگار:

لست لی ولکنّی أحبک 

ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی... 

 

 

 

 

 

داشتم به صداها فکر می‌کردم، چه صداهایی حال منو خوب می‌کرده، چه صداهایی حالمو خوب می‌کنه.

مثلاً 

صدای پدرجان که می‌گفتن، فاطمه خانوم! برو خرمالو بچین، وقتشه

صدای نجمی‌جون وقتی شعر می‌خوندن یا وقتی تیکه می‌انداختن بهم که شدی شیشه نوشابه از لاغری

صدای پرستوها تو پاییز دم غروب

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر کفش

خرد شدن چیپس زیر دندون

قرچ کنده شدن ژله از توی کاسه

صدای حرف زدن نوزادها تو چهار ماهگی

اذان ابوزید، ناله تار محمدرضا لطفی

 اس‌ام‌اس واریز پول

سوت قطار به سمت مشهد

صدای آب، آخ صدای آب چه بارون باشه، چه رودخونه و چه دوش حموم.

قشنگ‌ترین صداها وقتیه که صدات کنه به اسم، کسی که دوسش داری، از پشت سرت، پای تلفن، پیغام صوتی واتس‌اپ.

 امان خدایا...

 

 

مردمک‌های بیقرار

 

 

نان سنگک یخ‌زده سق می‌زنم و اشک‌هایم بالش سفت زیر سرم را خیس می‌کند. با خودم فکر می‌کنم ترک دیدار با تراپیست و قرص‌هایش شاید ایده بدی بوده است.

کمرم تیر می‌کشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسک‌وار بر آن‌ جا خوش کرده است.

دستم از سردی سنگک یخ می‌کند.

فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نم‌دار ولی دلخوشم به اتاق خالی و این‌که مجبور نیستم سر هر حرف پیش‌پا افتاده‌ای بغضم را ببلعم.

در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمی‌دانستم...

 

 

دژم

 

تیشرت صورتی را می‌پوشم و می‌خزم روی تخت،

مچاله می‌شوم مثل جنینی که می‌خواهد به مادرش برگردد؛

می‌خواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.

بومرنگ

 

مریض شدم، الان حدوداً روز ششم است. فکر نمی‌کنم بیماری حسناتی داشته باشد، مدام روی تخت زیر پتو بوده‌ام و ساعاتی که مجبور به ترک آن می‌شوم خیلی خسته‌کننده است برایم. اما خب از حواشی که بخواهم بگویم کاهش وزن ۱.۵کیلویی است و دیگری به محک گذاشته شدن علاقه کسانی که همیشه می‌گویند دوستت دارم.

 

_درست است که و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ولی من آدمی عادی و زخم‌خورده هستم خدایا، هستی اما واسطه‌هایت را برایم پررنگ کن.

 

چقدر حالم خوب نیست

 

امشب که بگذرد

صبح اگر بیدار شوم

حتماً زندگیم رنگ دیگری پیدا کرده است.

 

پ. به خودم نهیب می‌زنم که اگر فراموش شویم، حتماً ارزش فراموش شدن داشته‌ایم.

با کلماتت کسی را که دوست داری در آغوش بگیر

 

تیشرت صورتی را می‌پوشم

افقی روی تخت می‌خوابم

و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو می‌گذارم روی حالت تکرار

و فکر می‌کنم روز برفی‌ای که گذشت باید قشنگ‌تر از این حرف‌ها تمام می‌شد.

پیش پیش می‌خرم نگاتیو دلتنگیتو عکاسباشی!

 

انار را که به دست می‌گیری و شروع به فشردنش می‌کنی تا دانه دانه یاقوت‌هایش جان دهند و بعد که رهایش می‌کنی و به فراموشی می‌سپاری‌اش، مثل همان زمانی می‌شود که "دل" تنگ شده است.

انار منتظر نیشتری است تا

تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد

دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.

 

صورتیِ تیشرت، کنج کمد خودش را بغل کرد

 

 

از امروز حدود ۷:۳۰ صبح وارد مرحله سخت دیگری از زندگی شدم.

گاهی شروع داستان‌ها با یک خداحافظی است و

اشک‌های‌ بی‌صدایی که لابلای شر و ورهای اتاق خبر گم می‌شوند؛

 طبقه چهارم، انتهای الوند...

(این داستان در تاریخ ۵مهر۱۴۰۰ منقضی شد)

Товарищ

 

 

قرآن را باز می‌کنم.

سوریه‌ی یوسف می‌آید.

این آیه:

 

قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى‌ أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ «64»

 

 

گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.

 

 

 

 

پ. برایم "الرحمن" بخوان.