ملتقای باران و اشک
- شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ
لباسها به تنم اضافیاند، رها میشوم از آنها. پنجره را باز میکنم، باران میبارد. نرمی هوا به آرامی میآید و مینشیند بر پوست عریانم. اندکی تامل میکنم تا سردی این شب سر تا به پایم را مشغول خود کند. طاقت نمیآورم و به تیشرت صورتی پناهنده میشوم.
بیقراری دردآوری دست و پاهایم را کلافه کرده است...