به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.
همان دستبند فیروزه که سنگهایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابهلای فیروزههای قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.
همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمیدانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقهی من دستش آمده بود.
گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.
قطار به ایستگاه رسید.
سوار شدم و رو به در شیشهای تمام مسیر را گریستم.
پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.