چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

*Perfetti sconosciut



یک لیوان کاپوچینو درست مى کنم و با دوتکه بیسکوییت ساقه طلایى مى نشینم به دیدن سریالى ایرانى که طبق معمول پر از بدبختى است.

به تماسى که امروز داشته ام فکر مى کنم. خنده ام مى گیرد با چاشنى حرص با چاشنى حسرت و کمى اندوه.

"خانم فلان به مناسبت پنجاهمین سال تأسیس مدرسه ى رفاه،کلیپى مى خواهیم بسازیم و از شما که موفق بوده اید در این سال ها براى شرکت در این کلیپ دعوت مى کنیم، به عنوان یک هنرمند!"

چرا به محض شنیدن کلمه ى موفق قه قهه نزدم؟

چرا نگفتم آن چهار سال کابوسِ دبیرستان شما دختران از دماغ فیل افتاده ى رفاهى کجا بودید؟!

چرا نگفتم من جز نفرت از آن مدرسه چیزى در ذهنم ندارم که حالا بیایم جلوى دوربینتان لبخند بزنم و چه بگویم؟

شما چه مى دانید از رنج هاى من که همگى از همان پانزده سالگى از همان قدم اول به آن دبیرستان شروع شد...


مى خواهم بخوابم و نیمه شب با شادى عمیقى از خواب بیدار شوم. مى خواهم به معجزه ایمان بیاورم...



*نام فیلمى ایتالیایى که توصیه مى کنم حتماً ببینید.




توهّمى به نام عشق



کاش  سه ساله بودم و کمى کوچک تر. بناى گریه که مى گذاشتى، پنهانى مى آمدم و با اندکى آب و قند ساکتت مى کردم.

کاش تمام غصه هاى دنیا با آب و قند تمام مى شد.

روز دهم، در انتظار پاسخ مصاحبه



ظهر، آفتاب، آشپزخانه را بغل گرفته بود. خودم را میان آغوششان جا کردم. گرماى مطبوعى پوستم را نوازش مى کرد. ذهن شلوغم آرام نمى گرفت.


آدم گاهى چقدر خسته مى شود و من در آن گاهى ها بودم...




روزهاى شیرینى را نمى گذرانم، نمى گذرانیم.

شب یلدا بود که پدر دوست عزیزم را دفن کردند.

زلزله ها آمدند و رفتند.

مردمِ خسته هر روز به خیابان ها مى ریزند.

حال شهرم خراب و خاکسترى است و...

صبح بود که خبر رفتن دایى عزیزم به ما رسید.

من، مامان و نجمى جون، سه نسل، کنار هم نشستیم و گریستیم.

به خانه برگشتم. یک فیلم گذاشتم و دارم به خودم بى تفاوتى تزریق مى کنم.

دایى هاى مامان از هفت نفر رسیده اند به چهارتا.

امروز مهربان ترینشان تنهایمان گذاشت.


من فیلم نگاه مى کنم و به نفس هایى که فرو مى دهم مى اندیشم.




به آهستگى مى میریم



دیشب زمین لرزید، بیدار بودم، ترسیدم و به خیابان پناه بردیم.

امشب دهاتى ترین لاک عمرم را به ناخن هایم زده ام، جلوى تلویزیون نشسته ایم تا طبق عادت فیلمى که دانلود کرده ام را ببینیم.

ما مردمانى هستیم که زود مى ترسیم، زود آرام مى شویم، به راحتى جوگیر شده و راحت تر از آن همه چیز را فراموش مى کنیم.



هوا خنک است و بهار همچنان روى خرخره ى پاییز نشسته است...

چُس ناله



چرا من باید مهمانى کنم؟!

چرا براى دیگران مى برید و مى دوزید؟

هى "فاطى" ما پنج شنبه میایم خونت ناهار. باشه بیاین ولى فاطیو زهرمار!

حالا بیایم و برایشان توضیح بدهم که این هفته گرفتار بودم، مریض حال هم که چه عرض کنم

بعد برگردند بگویند: آخى! باشه اشکال نداره.

امان از آن افکار شیطانى که روز دیگرى را براى ریخت و پاش در خانه من چیده باشند.


آدم ها، بعضى هایشان این طورى هستند دیگر. حوصله و توان مهمان کردن ندارند!


پ. خیلى لذت بخش است در دهه چهارم زندگى یک نفر مثل خودت پیدا کنى که درگیر رسم و رسومات نباشد.



به تاریخ بیست و هشتم آذرماه



وقتى پیغام داد پدرش به رحمت خدا رفتند، فورى تماس گرفتم. هر دو پاى تلفن گریه مى کردیم آنقدر که مطمئنم بیشتر جملات همدیگر را متوجه نمى شدیم. اما نمى دانستم سوختن دلم برا چى یا چه کسى است.

پدرش قریب به صدسال عمر کرده بود، عمرى با عزّت. شاید براى سختى هایى که رفیقِ تنهایم در نگهدارى از او متحمل شده بود دلم مى سوخت.

براى بى پدر شدنش، براى یتیم شدنش، براى تنهاتر شدنش...

روز خاک سپارى به جاى رفتن سر قبرى که کنده شده بود تا پیرمرد اهل زورخانه را در خود جاى دهد، سر مزار پدرجان زیبایم رفتم.


کاش بودى پدرجان تا این روزهاى سخت برایمان تحمل پذیرتر مى شد.


پ.پسرک نگاهى به سنگ قبر کرد و پرسید: پدرجان سردشون نمى شه؟