چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

همنشینی رنگ ها


*سلام،چطوری?

/بد.
*کجایی?
/انقلاب، هستم تا دو ساعت دیگه.
*تا دو ساعت دیگه اونجام.

پ.و نعمت دوست خوب.

یک مشت گل یخ


گاهی وقت ها هم هیچ نباید گفت.
تنها خیره شوی و تمام دلتنگی ات را در همان نگاه، غرق کنی.

خفه شو دل جان.



یک روز صبح باید همت عالی را متعالی سازم و به سمت بهترین کله پاچه ای که در این شهر است بروم.
باید بروم به سوی تجربه نکردنی های نفرت انگیز زندگی ام.
دنیا باید جای قشنگی شود برایم...

سفر و فراموشی؛ مدهوشی

 

زندگی پر از سوء تفاهم است وقتی زن باید بشنود و مرد باید لمس کند.

زن نمی شنود، مرد لمس نمی کند و درد مشترکی آغاز می شود وقتی هیچ کدام از رمز خلقت دیگری چیزی نمی دانند، چیزی نمی فهمند...

خیابان ارامنه، متری شش و نیم





شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.

در ساعت استراحت هستیم. سرم را می گذارم روی میز و چشمانم را می بندم. صدای شستن ظرف های ناهار از آشپزخانه می آید.
صوت آب شیرین است، خواه رودخانه باشد خواه شیر دستشویی.
"ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم." همکار می پرسد چرا از ضمیر جمع استفاده شده است و چرا خیلی جاها خدا به صورت سوم شخص در قرآن یاد می شود?
سرم را بلند می کنم و باهم در این مورد حرف می زنیم.
یادم بماند که نزدیک من است، نزدیک تر از رگ گردن.
چشمانم را می بندم.

ک مثل کابوس


...

تیغ را برداشت. شلوار نخی گشادم را برید.

 گذاشتش روی رانم، روی پای راست و عمیق کشید.

خون همه جا را سرخ کرد...


پ.بیست و پنج بهمن

ماه پیشونی هم نشدیم!




دستان کوچکش را می گذارد روی صورتم و میگوید:

چرا چند وقته نمی خندی?
لبخند می زنم و از او می شنوم:
همیشه بخند.
پ.به این  فکر می کنم چقدر سخت است آدمی از درون یخ زده، خنده های گرمی از خود به جای بگذارد.

دریا باید موّاج باشد


یک زمانی فکر می کردم "مال کسی بودن" حسی دارد شبیه بردگی.

الان فکر می کنم "مال کسی نبودن" یعنی یک جور بی هویتی.

می دانم هر دوبار اشتباه کرده ام اما...


پ.هنوز به تنها بودن ایمان نیاورده ام...

لبخند به سادگی دو تقطه پرانتز نیست عزیزکم.



رفته بودیم وزارت ارشاد، وزارت ارشاد با آن همه راهرو با آن همه اتاق.
کارمان که تمام شد، مردی سیاه پوش با عینک دودی با نگاهی گذرا از کنارم عبور کرد.
چه لذتی دارد بی محلی کنی به کسی که عادت دارد به توجه مردم!
به همکار جوانم گفتم او که دست در جیب می گذرد حامد بهداد است. سرخوش شد و التماس که بیا از من و او عکس بگیر. نگرفتم. خواهش از او، امتناع از من.
 بازیگر خیابان کمال الملک را قدم می زد تا سوار تاکسی شد. همکار برایش دست تکان داد، او هم بی جواب رد نشد.
نگاهش نکردم. حامد بهداد را همیشه دوست داشتم، اما نگاهش هم نکردم...

پ.کمتر از یک دقیقه بعد از عبور تاکسی بود که حالت تهوعی شدید از خودم در وجودم پیچید. چقدر بدجنس بودم که به همکار جوان و شادم برای ثبت لحظه ای از شور کودکیش کمک نکردم.

من فرزند ناخلف تو نیستم



بعضی روزها، بعضی شب ها، خاطره ها صف می کشند که هر کدام درحدتوان خود، ضربه ای بزنند و بروند پی کارشان که انگار کارشان همین دق دادن است.

آخ که امروز از آن روزها بود و امشب از همان شب هاست...

نقطه



دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

Memento




برای فراموش کردن باید خیلی کارها نکرد.

مثلا روزها را نباید شمرد.
عکس ندید، صدا نشنید.
باید گوشی را دستت بگیری و یکی یکی تمام عکس ها را حذف کنی. شاید سخت ترین مرحله همین باشد.پاک کردن، پاره کردن.
باید نخوانی، ننویسی. خاطره بازی نکنی.
حواست باشد توی خیابان کسی را شبیه او فرض نکنی. یادت برود او چه غذایی دوست داشت یا کدام آهنگ کیفش را کوک می کرد.
یادت نرود که یادت برود او روزی وجود داشت.

دیوونگی


همه ی لذت رژ لب قرمز زدن اینه که یکی رو ببوسی و جای لب هات بمونه روی گونه هاش...


پ.نوزده و کامنتی غریب.

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(4)



می خواستم بنویسم که چطور از صبح تا عصر رفتار توهین آمیزی با من داشت، آنقدر که همکارم کنارم نشست و بعد از کلی حرف زدن گفت: هر روز هشت صبح تا پنج عصر اینجایی، تحمل کن. همین.

می خواستم بنویسم اما نوشتن یعنی اهمیت می دهم. به او، به رفتارش و به رنجی که تحمیل می کند.
نمی نویسم و به هوا فکر می کنم که امروز چه اندازه گرم بود...

پ1. اینجا جای خوبی می شد اگر تو نبودی.
پ2.همیشه نمی شود کل آدم های اطراف دوستت داشته باشند.

سرکوب


می شود جمعه باشد و آنقدر خوابید که خورشید خانه را کاملا روشن کند و باز بیدار نشوی تا مامان با زنگ تلفن از جا بپراند تو را.
می شود برای خودت صبحانه درست کنی و با سینی برگردی به رختخواب بنشینی به خوردن و دیدن Revolutionary Road.
تمام که شد ببینی به به چه نوری دارد پنجره های امروز. کاکتوس ها را ردیف کنی زیر تابش خورشید و بنشینی به تماشای زیبایی.
کمی جمع و جور کنی، تختت را مرتب کنی و فکر کنی چقدر رنگ ها دلشان برای تو تنگ شده. بگردی تخته و قلم موها را پیدا کنی، نفسی عمیق بکشی و بنشینی به کشیدن خطوط، به ریختن رنگ ها روی فابریانو...
می شود زندگی کرد. می شود با خیلی چیزها دلخوش بود.
حتی می شود در حال درد کشیدن پهلو زیر لحاف، این جملات را سرهم کرد.

پ.روز فلانم، ساعت بهمان...
 چه اهمیتی دارد وقتی هنوز آجرهای سه سانتی در این شهر زنده هستند.

wifi



تشنگی کلافه ام کرده بود. به اولین کافه که رسیدم داخل شدم. نشستم و سفارش لیموناد دادم. تاکید کردم نعنا داشته باشد.

مشغول خواندن پیغام های تلنبار شده ی کانال های تلگرام بودم که پسری فال به دست بالای سرم ظاهر شد. گفتم نمی خواهم. از میزم که گذشت با خود گفتم چرا تنهاییم را با او، یک کیک و شیر قسمت نکنم?
دقایقی بعد او و دوستش مهمان یک نفر دیگر شدند. چای و کیک.
اما آن یک نفر ترجیح داد کنار پنجره تنها بنشیند.

چهارهفته



صبح

و عشق بازی دو کبوتر بر پشت بام.
زندگی جاریست.

پ.روز هفدهم است و می دانم دیگر منتظر معجزه نخواهم ماند.

سه 1 پی در پی،شماره موبایل آدم های مهم.


از عدد پانزده خوشم نمی آید. از روز پانزده، همچنین...

نشونه ها



دلم هوای قرآن خواندن داشت. چقدر دور شده ام. باز کردم، سوره غافر آمد. آیه ی 67.
خیره ماندم...
 بعد از آن خواب قبل سحر، و این آیه و چه می دانم حکمت چیست و تقدیر چه رقم می زند برایمان و...دلم آشوب نیست، نگران نیست و مدام زمزمه می کنم الخیر فی ما وقع.
هُوَ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ یُخْرِجُکُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّکُمْ ثُمَّ لِتَکُونُوا شُیُوخًا وَمِنکُم مَّن یُتَوَفَّى مِن قَبْلُ وَلِتَبْلُغُوا أَجَلًا مُّسَمًّى وَلَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ.


دست دل به خون تو رنگین خواهد شد


سوار تاکسی شد. ماشین راه افتاد. چقدر صدای راننده آشنا بود، مثل نسیم خنکی که مدت ها بود صورتش را نوازش نکرده بود اما لطافتش فراموش نمی شد.

به آیینه نگاه کرد. چشم های راننده می خندید.خودش بود. آن اتفاق ناممکن درست در فاصله یک صندلی ممکن شده بود.

دست انداخت دور گردن مرد. می گریست. راننده بلند می خندید.


پ.تو حتی در رویا هم کنار منی، در روز چهارده. من چه خوشبختم از داشتنت و خواهر یعنی لطف خدا...