چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۸۸ مطلب با موضوع «عکس نوشت» ثبت شده است

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم

 

باید خوب خداحافظی کرد اما صبح پنج‌شنبه‌ای که بیست و سومین روز از بهار بود من به ناگاه دیدم قبل از بوسه‌ی دوستت دارم، جان داده و خشکیده است.

 

 

 

پ.امروز دوباره سبز بود و شاید...

 

 

زن همچنان می‌خواند، آزادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک زمانی به‌قول شاعر گفتنی در امتداد دستانم بندری بود برای آرامش

حالا تنها رگ‌های برجسته حاکی از خستگی گذر عمر...

 

پ.فردا ۲۵ شهریور، یک سال پس از ژینا.

 

گلوگاهم را ببوس

 

 

توقع دارم صبح روز تعطیل لااقل دو ساعت بیشتر از روزهای معمول هفته بخوابم، اما جیغ جیغ پرستوها نمی‌گذارد و البت که زیبایی آسمان.

گاهی فکر می‌کنم خدا آسمان را خلق کرد تا عاشقی از یاد انسان نرود.

 

 

La douleur exquise

 

  مرد حدود ۵۰ سال با موهای جوگندمی بلند زیر شانه

زن جوان‌تر با موهای پسرانه زیر کلاه

راجع به حجاب اجباری صحبت می‌‌کردند.

موقع رفتن ایستادند کنار میزشان و همدیگر را گرم در آغوش گرفتند.

مرد صورت حساب را پرداخت کرد، از کافه بیرون رفتند، 

هر کدام به سمتی و داستان‌شان شاید ادامه دارد در زمانی دیگر

وقتی زن موهایش بلند می‌شود...

 

 

پ.کلمه‌ی فرانسوی «La douleur exquise»

به معنی غم ناشی از دوست داشتن کسی که می‌دونی هیچ‌وقت نمی‌تونی داشته باشیش! 

 

 

 

 

تشریح قورباغه ساعت ۲۰:۵۶

 

 

حکم دل بود و من با تک‌دلی تنها چه می‌توانستم بکنم...

 

در هر پلکی، یک بار دیدنت را می‌بازم

 

 

 

 

محصور شدم

و انگار دیوارها مدام نزدیک‌تر می‌شوند.

کم کم نفس کشیدن را به کل فراموش خواهم کرد.

 

 

 

دنیا مشتق از دنائت

 

 

سال‌هاست دنیا رو

و بعضی آدم‌ها رو

به مدد قرص‌های رنگارنگم تاب میارم

اما یه شوک، یه تلنگر، همه روزهایی که تحمل کردم رو خراب می‌کنه روی سرم.

 

و آبان بود

 

خیابان سعدی بعد از زیرگذر:

، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،

 شلیک گاز اشک‌آور پشت سر هم،

 مردمی که فرار می‌کردند و چشمان‌شان را دست‌های‌شان می‌فشردند، 

 مردمی که ناسزا می‌گفتند،

زنی گریه می‌کرد،

مردی هودی‌اش را کشید روی صورتش.

کمی جلوتر سر خیابان قائدی:

نیروهای بسیج باتون به دست با لباس‌های مخصوص‌شان

خیابان را بسته بودند،

فریاد می‌زدند سر مردم،

فریاد می‌زدند سر ماشین‌ها،

چهره‌های‌شان حتی از ماموران ترسناک‌تر و خشن‌تر بود.

خیابان قائدی:

مردم عصبانی

دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،

شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن

همگی ماسک داشتند

خیابان را بستند...

 

 

 

پ.روتشکی‌ام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشته‌ام روی خنکی آن. چشمانم را می‌بندم و به چهره‌ای فکر می‌کنم که دوستش دارم.

 

 

بوف هرگز نمی‌خوابد، این‌جا در شهر من

 

 

موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.

 حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمی‌شد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجه‌ای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.

به زحمت از شکاف‌های در داخل حیاط دیده می‌شد. زیبا بود اما نه به خاطر زیبایی‌اش من غصه‌دار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبان‌شان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایت‌ها فراموش شوند؛ و چه کوته‌فکر آنان که با این طرح می‌خواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند‌.

تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...

 

 

۱۹۸۴، تصویب قانون بستن کمربند ایمنی

 

 

مدتی است هر روز صبح بیست دقیقه قبل از شروع کار روزمره‌ام

کتاب می‌خوانم و بعد می‌نشینم به تماشای کلاغ‌ها.

 هر روز ۷ تا ۸ تا هستند که منقارشان را به شاخه‌ها می‌کشند،

اطراف سطل می‌چرخند و گاهی به هم می‌پرند.

سعی می‌کنم چیز متفاوتی از رفتارشان پیدا کنم تا بفهمم دلیل اینکه می‌گویند کلاغ‌ها بسیار باهوشند چیست، تا الان که چیزی پیدا نکرده‌ام.

دیدن کلاغ‌ها اندکی باعث می‌شود فراموش کنم که این روزها چقدر همه در سختی رزق و روزی گرفتارند

فراموش کنم ۹ روز از ریزش متروپل و مرگ ۳۴ نفر گذشته است و الی ماشاالله...

 

_ به خودم دروغ می‌گویم، چیزی فراموش نمی‌شود.

 

اینک آخرالزمان

 

 

 


دنیا بسیار آشفته‌ست، ایران نیز.

#دلار از مرز ۲۶هزار تومان گذشت،

سکه را دیگر نگویم برایت.

کار از گریه و استرس فراتر،

انگار همه دچار خلسه شده‌ایم.

نفرت یا بدتر از آن بی‌تفاوتی

گریبان خیلی‌های‌مان را گرفته است.

ویروس #کووید_۱۹

سایه‌ی مرگبارش را گسترده و

روز به روز قربانی بیشتری می‌گیرد.

خیلی از مراکز تعطیل

و

آغوش‌ها در قرنطینه‌اند.

 

حدود ۴ ماه از پرواز نجمی‌جونم می‌گذرد

هنوز یک دل سیر، سینه به سینه‌ی هم

نگریسته‌ایم.

چقدر پشت دلم خالیست




روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.

کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودمدست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.

دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.


کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.


آسو، شراب هزاران ساله

 

 

 

من باید زبان تو را یاد بگیرم،

باید بشوى همدم روزهاى سکوت من،

این کابوس آشفته چه بود که سیم هاى خوش آهنگت یکى یکى جان دادند؟!

 

 

به اندازه ى یک کوچه،مرورم کن




در انتهاى بن بستى که میعادگاه عاشقان است

مرا دفن کن.



جنون چشم هاى تو





دنیا پشت هم به صورتت سیلى مى زند...



تابوت سفید








دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.

مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.

مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.

مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا...  

براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."

پرسید ازدواج کرده اى؟

گفتم، نه.

خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."

خندیدم.


گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم...

گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.

چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.



پاریس خاورمیانه






دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.

باید ترکت مى کردم.

محله ى غربیه.

جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".

جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.

باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.

باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.

تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.


بیروت طناز

بیروت عشوه گر

بیروتِ زنان زیبا


من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.

من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.

من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.

اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى...

دلم برایت تنگ است.



نارگل





تا دیروز مى آمد سرکار بدون اینکه مادر باشد.

امروز با نوزادی پنج ماهه آمد. نارگل که به لطافت گل بود.

آمده بود که از رئیس بخواهد مثل تمام مادران به او مرخصى زایمان بدهند. با سه ماه موافقت شد.

بعد از انتظارى دو ساله در لیست مادرشدن، شیرخوارگاه به او دخترى داده بود که در شناسنامه اش مهر "فرزند خوانده" مى خورد.



تیستو، سبزانگشتى




...و فرزند جدیدم "ئاژال" هم نشینم شد.

مانکن







و هر روز

کرکره که بالا مى رود

با چشمانى که نیستند

زل مى زند به خیابانى

که خلوت است

که شلوغ مى شود

و هر روز با قلبى که نیست

دلش با هرنگاه غنج مى رود

"آیا مرا با خود مى برى؟

این همه عریانى خسته ام کرده است..."