به خواب هایم فکر می کنم
و به ترسى که هر شب با خود به بستر مى برم
مباد بیدار شوم و شاهد باشم کابوسى حلق آویز روحم پا به جهان گذارده است...
بعضى از روزها هستند که در تقویم من باید مهر بخورند روز درد!
مثل امروز، یکشنبهروزى که اضافه بر تزریق هفتگى، واکسن کزاز هم داشتم. دردهاى سهگانه که سومى اش بماند در لفافه!
القصه، بسیار ممنون از الطاف الهى که چقدر بر بندهى حقیر نظر دارند. صلوات.
وقتى شاگرد مدرسه بودم، حیاط خالى همیشه مضطربم مىکرد. اون تهى بودن و من فقط بودن حتماً دلیلى داشت و حتماً دلیلش خوشایند نبود. اینکه دیر رسیدم مدرسه یا حالم بد شده و بیرون کلاسم.
فکر مىکردم دیگر این اضطراب با من نیست، تا امروز که به انتظار کنار حیاط دبستانى نشسته بودم.
خالى بود و در دل من رخت میشستند...
اینکه میگویند زمان مرهم است بر خیلی از زخمها درست نیست. خاطرات تٲثیرگذار به زعم من، فراموش نمیشوند. با آنها زندگی میکنی. گوشهای از روزمرگیهایت نگهشان میداری. اگر خوب باشند که تلخی امروزت را تعدیل میکنند، پس چه بهتر که مدام در ذهنت تکرارشان کنی. اما اگر غم باشند، اگر زخم باشند، باید کاری کرد که دورتر شوند. در ماندگاریشان شکی نیست اما در کمرنگ کردنشان هم دستی باید جنباند.