چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

لطفا خفه شو



می شد خبری خوش برسد و قانون دلتنگی عصر جمعه به مزاحی قدیمی بدل شود...


شب رؤیاهای بهاری،شِت


اردیبهشت یعنی خاطرات بد، اتفاقات بد و من این ماه را دوست ندارم.

سرگیجه های لعنتی بعد از یکسال برگشته اند...

Adio kerida



طرح لبخند لبانم

رد نگاه توست
و من
دیرزمانیست به گریستن عادت دارم.

از یادم برو




خودش نبود. ساعتش جا مانده بود که طبق معمول سر زمان معینی شروع کرد به زنگ زدن. مامان بنای گریستن گذاشتند.

دلم برای نسل بشر می سوزد.

یا رادَّ ما قَدْ فاتَ...


جایی خواندم که "عشق، بازی هورمون هاست و واکنش مغز".

حالا کسی که عاشق نمی شود، هورمون هایش ضعیف است یا مغزش تنبل??

یک روز معمولی


روی تخت دراز کشیده ام و به رقص برگ های گلدان بابا کنار پنجره نگاه میکنم. 
درد دارم و حمام آب گرم حالم را خوب نکرده است. عطری که آقای خواستگار محترم هدیه داده بود زده ام، بویش چنان خوشمزه است که گرسنه ام می کند.مامان می گویند وقتی جوابت منفی بود چرا از عطر استفاده کردی?
فکر می کنم چه منافاتی?!
پایم را درشکمم جمع می کنم و همچنان درد می کشم...


چشمان اغواگری نداشتم



در این روزهای اخیر سه نفر از دوستانم مرا در خواب دیده اند.
جالب است که ماه هاست صدای دوتاشان را هم حتی نشنیده ام. 
شده ام روحی سرگردان که در رؤیاهای دیگران به دنبال...
نمی دانم.
پ.آخرین رؤیایی که دیدم چه بود?

یک موسیقی برایم بفرست



خیلی سخته، هم احمق بودن هم دست از حماقت برداشتن...

و اگر کمتر می تپید


گاهی فقط دلم می خواهد از چهاردیواری خانه بیرون زده و در کوچه پس کوچه ها قدم بزنم. از تنهایی می ترسم، به جسارت گذشته نیستم. دوست دارم کنارم، گام به گامم کسی باشد.

برایش با دستی که می لرزید تایپ کردم "می آیی با من قدم بزنی?".
نگاهی کردم، پیغام را نفرستاده حذف کردم و خیره شدم به آسمان که سیاه شده بود و می بارید.

دلت کو?



دو روز گذشت بی هیچ قصه ی گفتنی، بی هیچ قصه ی شنیدنی.

قلبم سرناسازگاری دارد...

1393.2.16



...
و اگر پدرجانم دوسال پیش تنهایمان نگذاشته بود، دلم که می گرفت
می نشستم رو به چشمانش و چقدر دنیا زیبا می شد.

لاک قرمز



دیگر دلخوش به هم آغوشی با کلمات هم نیستم.

جایی میان سینه ام یخ زده است...

Insomnia



آدمی راحت رو به جنون می رود.

کافیست چند شب به حد کافی نخوابیده باشی، اطراف چشمانت به کبودی بنشیند و گوش راست چنان سوتی بکشد که دلت بخواهد مغزت را به دیوار بکوبی.
رو به جنونم...

ترجمه کن "من خوبم"



چه کسی ادعا دارد زن ها به جنگ نمی روند وقتی تمام زندگیشان به جنگیدن می گذرد...

پ. و اگر پرویز پرستویی نبود
سینما
جای کسل کننده ای می شد.

مثال کلب!!



انار می شوم در بعدازظهر داغ اردیبهشت

دانه دانه دیدار با لب هایت...

اسنایپر _ نیمه خودکار




سخت میره و برمیگرده این نفس. 

سقف روبه چشمامه، ترک هاشو نگاه می کنم. دستمو میذارم رو صورتم، چند تا دیگه ازون خطا باید بیفته روش تا اینی که پایین میره دیگه بالا نیاد. که تموم شم.
دنبال مقصر میگردم. کی راه هوا رو تنگ کرد? اونی که گُه کشید به جوونیم? یا اونی که ادعای عشق کرد بعد شرایط فرار ازون شغل کذایی رو برام جور کرد?!
نه، همه چی وابسته به تصمیمات خود آدمه...
مامان منو نبند به بهارنارنجو بیدمشک. من یه عرقی میخوام که بخورم و چشمامو ببندم و به تنفس لنتی فک نکنم.
پ. راضیم به مقدری که می شود اما گاهی کم می آورم، به دل نگیر.

Lalique


و اگرمرد کمی بیشتر دوستش می داشت
در شبی بهاری
کنار خیابان
نمی گریست...

پادری را نمی تکانم



ایستگاه مترو تجریش نشسته بودم به انتظار. انگار بیشتر عمر آدمها در همین انتظار، در منتظر بودن می گذرد حتی شده برای یک قطار.
به سرم زد یک امتحان کوچک بکنم. مانده بود تا قطار برسد صدایی هم نمی آمد. بلند شدم رفتم جلو _ آن جلو که می شود پرید پایین و به همه چیز پایان داد _ مثل آدمی که می دود تا فوری سوار شود و جایی برای نشستن پیدا کند.
تمام جمعیت، تمام خانم ها بلافاصله بلند شدند و آمدند جلو!!
مانده بود تا قطار برسد، مانده است تا...


جان کندن "وه هار"




روز آخر فروردین آسمان سیاه شد طوفان شد و فکر کن دل آدم هر روز، روز آخر فروردین باشد...


پ.آدم هایی هستند که می گویند هرکسی در دلشان جای خود را دارد.   اینها شگفت انگیزند. چطور جا می دهند انبوه آدم ها را در دلشان، در روحشان. شاید هم دروغگوهای قهّاری باشند.