چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۹۵ مطلب با موضوع «شور دل» ثبت شده است

ساق‌هایی کبود

 

 

دستم به سبز‌ِ خاکستری است. ذهنم روی پاندولی تاب می‌خورد از حالا به فردا، از فردا به دیروز. قلبم این روزها همچون کودکان بیش‌فعال دائم می‌دود، قرار ندارد.

چشمانم را می‌بندم و دندان‌هایم را روی هم می‌سایم. فکم را لمس می‌کنم، سفت و سخت است مثل این روزها، مثل این دقایق.

انگشتانم روی رنگ‌ها ثابت می‌مانند. خاکستری سرد ۳، خاکستری سرد ۲، خاکستری سرد ۱ و پرتاب می‌شوم به جهانی خنثی، بی‌درد، بی‌اشک، بی‌عشق؛ می‌ترسم.

باید برخیزم و لیوانی آب بنوشم...

 

 

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم

 

باید خوب خداحافظی کرد اما صبح پنج‌شنبه‌ای که بیست و سومین روز از بهار بود من به ناگاه دیدم قبل از بوسه‌ی دوستت دارم، جان داده و خشکیده است.

 

 

 

پ.امروز دوباره سبز بود و شاید...

 

 

عانقینی ‏فهذا اللیل طویل‏ و أضلُّعی متعبة

 

 

خدا بعضی لحظات زندگی‌ام با دردهایی که به جانم می‌افتند و جز تاریکی همدمی برای التیام در کنارم نمی‌بینم، یادآوری می‌کند چقدر تنهایم.

امشب از آن لحظات است

لحظاتی که زندگی نفرت‌انگیز می‌شود و نگاه خدا را بیشتر از همیشه طلب می‌کنم.

۵۲ هرتز

 

خودمو تو این شب تاریک بغل می‌کنم و در گوشش می‌گم، اشکاتو پاک کن‌‌.

یک کلونازپام بخور و بخواب، بلکم خوابشو دیدی و چشم‌هاشو بوسیدی...

 

 

بذار غر بزنم، خب؟

 

دوست داشتن پدیده غریبی است. فکر می‌کنی موهبتی است مثل نفس کشیدن، همیشه با تو می‌ماند تا زنده‌ای، اما ای دل غافل که می‌تواند به ناگاه مثل برگی خشکیده از تو جدا شود، به خاک افتد و هرگز باز نگردد.

عشق را نثار آدمیزادی می‌کنی که ماندنی نیست و او با رفتنش دلت را می‌برد و تمام، این عطیه الهی از تو بازپس گرفته شده است.

نجوایی هر شب تکرار می‌شود انگار:

لست لی ولکنّی أحبک 

ما زلت أحبک وحنینی إلیک یقتلنی... 

 

 

 

 

مردمک‌های بیقرار

 

 

نان سنگک یخ‌زده سق می‌زنم و اشک‌هایم بالش سفت زیر سرم را خیس می‌کند. با خودم فکر می‌کنم ترک دیدار با تراپیست و قرص‌هایش شاید ایده بدی بوده است.

کمرم تیر می‌کشد، پاهایم و سری که دستمالی مترسک‌وار بر آن‌ جا خوش کرده است.

دستم از سردی سنگک یخ می‌کند.

فردا باید پشت میز ویراستاری بنشینم با همین حال خراب، با همین چشمان نم‌دار ولی دلخوشم به اتاق خالی و این‌که مجبور نیستم سر هر حرف پیش‌پا افتاده‌ای بغضم را ببلعم.

در عجبم که دنیا چقدر خالی از آدم بود و نمی‌دانستم...

 

 

دژم

 

تیشرت صورتی را می‌پوشم و می‌خزم روی تخت،

مچاله می‌شوم مثل جنینی که می‌خواهد به مادرش برگردد؛

می‌خواهم برگردم و گمان ببرم تمامی روزهایی که پشت سر گذاشتم خوابی عمیق بوده است.

وقتی تب داری، رُز متعفن می‌شود

 

 

۱)داد بزن

فریاد بزن

ناسزا بگو

و من همه این‌ها را می‌گذارمم به پای دوستت دارم‌هایی که گفتی و جوابی نشنیدی.

۲)می‌گوییم دنیای بی‌رحمی است و یادمان می‌رود دنیا بدون آدم‌های بی‌رحم چنین نمی‌شد و من یکی از هزارانی هستم که مردم گمان می‌برند سنگی به جای دل در من نهادینه شده است.

مردم به گمان‌های‌شان دلخوشند، به تصاویری که از دیگران می سازند و این‌گونه خود را تبرئه می‌سازند.

۳)من همان اندازه بی‌رحمم که بی‌رحمی دیده‌ام و شاید کمی بیشتر تا بتوانم در طوفان بعدی کمی کم‌تر خم شوم.

۴)و اما بعد...

 

پ.۷ سال گذشته و هنوز کابوس می‌بینم

http://shortny.ir/3xX

 

 

 

 

 

جمعه‌ها را باید از تقویم بیرون کشید

 

یک قسمتی از من درد می‌کند که نمی‌توانم برایش نامی بگذارم،

که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.

یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بی‌حوصله است و فکر می‌کنم می‌خواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد.‌..

فراموشی، بخیه است

 

 

تلخ است این حقیقت؛

چیزی یا کسی که زمانی تو را آزار داده نمی‌توانی دور بریزی

زیرا که در ذهنت سکنی گزیده 

در خاطراتت لنگر انداخته

و هر جایی رهسپار شوی همراهی‌ات خواهد کرد.

انگار دردی ابدیست، وصله شده به جانت.

 

روماکام روزی سه بار

 

این‌که هر کسی برود یکی دیگر جایگزینش می‌شود حرف بیهوده‌ای است.

مگر آدم‌ها گلدانند که اگر یکی شکست یک گلدان دیگر بگذاری جای آن و حظش را ببری؟ هر کسی یگانه است، هیچکس شبیه دیگری نیست، طنین هیچ صدایی جای صدای دیگری را نمی‌گیرد و گرمی دستان هیچ‌کس...

با کلماتت کسی را که دوست داری در آغوش بگیر

 

تیشرت صورتی را می‌پوشم

افقی روی تخت می‌خوابم

و پخش آهنگ "بالقب خلینی" رو می‌گذارم روی حالت تکرار

و فکر می‌کنم روز برفی‌ای که گذشت باید قشنگ‌تر از این حرف‌ها تمام می‌شد.

اگر به نام صدایم بکنند، می‌شکنم

 

یک حقیقتی هست، لااقل در مورد من صدق می‌کند که بعد از مدتی تلخی و رنجی که به واسطه فردی تحمیل شده، فراموش می‌شود.

 ممکن است گاهی جای آن درد، آن تلخی، آن غم تیر بکشد اصطلاحاً اما دیگر اثر قبلی که موج نفرت را بیدار می‌کرد، وجود ندارد.

حتماً خوب است، آرامش می‌دهد، اما فرد آسیب‌زننده به گمان من هرگز نباید مطلع شود از کاهش سوزی که بر جان نشانده است.

 

-بدن غم را فراموش نمی‌کند حتی اگر ذهن دیگر آن را به یاد نداشته باشد‌.

 

 

پیش پیش می‌خرم نگاتیو دلتنگیتو عکاسباشی!

 

انار را که به دست می‌گیری و شروع به فشردنش می‌کنی تا دانه دانه یاقوت‌هایش جان دهند و بعد که رهایش می‌کنی و به فراموشی می‌سپاری‌اش، مثل همان زمانی می‌شود که "دل" تنگ شده است.

انار منتظر نیشتری است تا

تمامی عصاره خونین خود را به رخ پیرامونش بکشد

دل منتظر یک تلنگر برای از هم پاشیدن.

 

موسیقی دردیم و سزاوار سکوتیم

 

شاید دو سال قبل اگر در چشمانم نگاه می‌کرد و می‌پرسید

"الان داری به چی فکر می‌کنی؟"

فوراً سفره دل باز می‌کردم، اما از مزایای پیرتر شدن همین بس که

سکوت را می‌‌آموزی و به لبخندی بسنده می‌کنی.

دنیا مشتق از دنائت

 

 

سال‌هاست دنیا رو

و بعضی آدم‌ها رو

به مدد قرص‌های رنگارنگم تاب میارم

اما یه شوک، یه تلنگر، همه روزهایی که تحمل کردم رو خراب می‌کنه روی سرم.

 

ببار

من مسوول فکر آدم‌ها نیستم

 هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش می‌کنم

غصه‌دار می‌شوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر می‌کند

چرا راجع به من قضاوت کرد

 چرا دنیایش حقیر است.

 بعد کمی زمان می‌برد به خودم بیابم که هی! بگذر،

 دنیا دارد تمام می‌شود، تمام می‌شویم.

به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک می‌شود...

 

 

    و آبان بود

     

    خیابان سعدی بعد از زیرگذر:

    ، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،

     شلیک گاز اشک‌آور پشت سر هم،

     مردمی که فرار می‌کردند و چشمان‌شان را دست‌های‌شان می‌فشردند، 

     مردمی که ناسزا می‌گفتند،

    زنی گریه می‌کرد،

    مردی هودی‌اش را کشید روی صورتش.

    کمی جلوتر سر خیابان قائدی:

    نیروهای بسیج باتون به دست با لباس‌های مخصوص‌شان

    خیابان را بسته بودند،

    فریاد می‌زدند سر مردم،

    فریاد می‌زدند سر ماشین‌ها،

    چهره‌های‌شان حتی از ماموران ترسناک‌تر و خشن‌تر بود.

    خیابان قائدی:

    مردم عصبانی

    دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،

    شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن

    همگی ماسک داشتند

    خیابان را بستند...

     

     

     

    پ.روتشکی‌ام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشته‌ام روی خنکی آن. چشمانم را می‌بندم و به چهره‌ای فکر می‌کنم که دوستش دارم.

     

     

    بوف هرگز نمی‌خوابد، این‌جا در شهر من

     

     

    موبایل که این عکس را برایم یادآوری کرد تازه هوای پاییز را حس کردم.

     حدود یک سال پیش بود که دوستی نه چندان قدیمی-نه چندان جدید من را به خیابانی برد که منزل صادق هدایت آنجا قرار دارد. خب طبق معمول خیلی جاهای باارزش دیگر درش بسته بود و نمی‌شد داخل شد، انگار کن آن را انداخته باشند ته گنجه‌ای در زیرزمینی نمور تا فراموش شود.

    به زحمت از شکاف‌های در داخل حیاط دیده می‌شد. زیبا بود اما نه به خاطر زیبایی‌اش من غصه‌دار غریبی این بنا و باز هم بگویم خیلی بناهای دیگر هستم که به سبب نام صاحبان‌شان محکومند به تخریب تدریجی تا صادق هدایت‌ها فراموش شوند؛ و چه کوته‌فکر آنان که با این طرح می‌خواهند به ج.ا و دین ساختگی خودشان جان دهند‌.

    تاریخ و گذشتگان ادبی، هنری و امثالهم جزو هویت ما هستند...

     

     

    هذیان‌های زردروی

     

    تو کمان کشیده و در کمین
    ژلوفن
    گاباپنتین با نصف لیوان آب
    همه‌ی غمم بود از همین
    دردی که تموم که نه،کم هم نمی‌شه.
    بخون محمدرضا، روحت شاد


    تب دارم انگاری، گر گرفتم....