اولین آخرهفته ی زندگی جدید را گذراندم.
عصرپنج شنبه از خانه زدم بیرون،فرار کردم از دیدن صحنه هایی که می دانستم عن غریب پیش چشمانم قد می کشند.
گرم بود. اما حس نمی کردم. بو می کشیدم برای یافتن عطری که دلم را آرام کند،بلکم رام کند.
چقدر آدم وول می زند در این شهر خاکستری. چقدر حوصله هیچ کس را نداشتم. فکر می کردم کنجی پیدا می شود برای ریختن آب های شوری که پس چشمم سنگینی می کردند.
مجال نیافتم اما...
کاش شب تمام نمی شد.
کاش امکان نگه داشتن زمان بود. مثل شات کوچکی که می زنی و لحظه تا ابد که نه،تا ازبین نرفتن هارد،باقی می ماند.می شد خیابان را،در یک لحظه نگه داشت و اطرافش گشت. اطراف آدم هایش. اطراف عطرها،لبخندها...
خوب نگاه کرد،خوب نفس کشید.و بعد رهایش کرد.
به برگشتن آدم ها زل زد.چتد نفر راه را گم خواهند کرد؟چند نفر خود را...
پنچ شنبه
دستان سرد بابا را گرفته بودم. هر دو سخت می گریستیم و مرد می خواند به عربی.
نگران بابا بودم.
نگران مادر که در خانه چشم به راه بود.
الیس الله بکاف عبده؟ آرامم.آرام...
بگویم خسته ام.اینقدر که دلم می خواهد بگریم.
خسته ام از جمع کردن فرش ها،بلند کردن کمدها،حالم دارد بهم می خورد اینقدر که خم و راست شدم و کارتن ها را بستم.
بگوید حاضرباش ،آمدم دنبالت.
بعد بی احازه مرا بردارد ببرد کنار رودخانه ای و بگوید خود را رها کن....
کتاب هایم را در کارتن می گذارم. لابه لایشان سررسیدهاییست از سال های نه چندان دور. دست خطم بهتر بوده است و نوع نگارشم. اما دردها هرسال شبیه سال قبل و هر سال سخت تر...
تقویم ها را باید دور بریزم.
فصلی که در انتظار آنم، در هیچ تقویمی نیست.
و راست می گویی،خدا می بیند.
و من امروز شکستم.می شنوی خدا؟؟؟
در حال درست کردن مایه ی کوکو سبزی،مدام به این فکر می کردم که چند تا کارتون دیگر باید به پانزده کارتون بسته بندی شده اضافه کنم تا آماده ی اسباب کشی بشوم.
بعد نگاه کردم به سبزی که زیر دستم داشت با تخم مرغ و آرد و پودر کاکائو ترکیب می شد!!
به جای دارچین ،پودر کاکائو ریخته بودم.خندیدم. گریه ام گرفت...
امروز،پس از چند روز که به یمن حمایت های مامان و بابا استرس نداشتم،بعد از یک تماس تلفنی نه چندان کوتاه اعصابم بهم ریخت.البته کاملا نامحسوس،چون دایم به خودم تلقین می کردم که دون ووری،اوری تینگ ایز اوکی.
اما آن تلفن کذایی اندکی موفق بود و وضعیت گوشم را بهم ریخت.
کلا از ترس آمدن سرگیجه هیچ کار سنگینی نکردم و فقط نشستم جلوی تلویزیون و هی خوردم!!
وقتی عصبی می شومبرعکس خیلی ها،میل به خوردن در من تشدید می شود!
چند روزی بیشتر به روزِ...نمیدانم اسمش را چه بگذارم.بهرحال زندگی جدید من در حال شکل گیریست.
دروغ چرا،نه می ترسم نه نگرانم.و بیشتر از همیشه حضور خدا را حس می کنم.
تمام مدتی که چهارزانو روی صندلی نشسته بودم و به صفحه ی مانیتور خیره بودم،
تمام مدتی که کش چادر اذیتم می کرد و دلم می خواست جرش بدهم،
تمام مدتی که گرسنه بودم و فکر می کردم کاش یکی یک شکلات به من تعارف کند...
نه تمام این مدت به تو یا هیچ آدم دیگری فکر نمی کردم.
فقط مدام این سوال از ذهنم عبور می کرد که:
"من میخواستم عکاس شوم،الان توی این اتاق کوچک روی پشت بام چه غلطی می کنم؟!"
لعنت به جبر روزگار
لعنت به پول
لعنت....
خدا مهر فرزند را در دل مادر گذاشت.
همان خدا، راه سودجویی مردان را هم درهمان مهر مادری قرار داد....
انسان ها حق دارند هرکسی را که دلشان خواست دوست داشته باشند.
و اما بعد...
باز هم حق دارند به او بگویند؟
بگویند چه اندازه دلم برایت تنگ است؟چه اندازه آغوشت را ندیده،نچشیده،می پرستم؟
می گویم دوستت دارم و قانعم به تکیه کلامت"خیره ان شاالله".
یه جا تو فیسبوک خوندم
دل من،آن دل آرام مرا برگردان...
بعد فک کردم دقیقا کی بوده که دل من آروم بوده؟
یادم نیومد .
این نشونه ی آدمای بده که دلشون آروم نیس؟که انگار یه گنجشگ بیقرار هی توی دلشون بال بال میزنه و میخوره به دیواره اش!
تلفن زدم.بابا گوشی را برداشتند.
گفتند: خوبی بابا؟
گفتم خوبم.
اما بابا،خوب نیستم. دختر کک ومکیت حالش خیلی خراب است...
میگم دارم زومبا کار میکنم.
میگه زومبا چیه دیگه؟
بهش میگم.
میگه شنا کن،بهتره،شبهناک هم نیست!
پ.دلم میخواد سرشو بکوبم به دیوار.بعد پابرهنه وسط خیابون سیگار دود کنم....