چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

گاهی باید خود را به خریّت زد




نمای فعلی: شب


کاناپه
شعر
لیوان نسکافه
 و
زنی که در انبوه سؤال های بی جواب حل می شود...

پ. چای را با نبات دوست داشت، تو را بی نقاب.

آن چیز دیگر،نیست دگر،هیچ مگو


چند روز پیش که با مسئول یک مؤسسه ای مصاحبه داشتم، از کودک درون می گفت.

الان که فکر می کنم اصلا یادم نمی آید چه گفت. داشتم به چیزی فکر می کردم حتما که...همانم یادم نیست.
اصلا چند روز پیش بود که من به آنجا رفتم?!
مهم نیست، تو بگو چطور هستی? آسمانت آبیست?

مردها شبیه هم اند



در تاریکی مطلق

به تلفظ "خیارماستی" فکر می کنم
که می گویی،که می خندم ...

افیون تنهایی


...

و دلم می خواهد یک روز صبح چشمانم را در هیئت فاطمه هفده ساله ای بازکنم که تمام دغدغه اش در زندگی عشق به پسری بود که او را دوست نداشت.

اما حالا، هر صبح تنها دلمشغولی که ندارد، عشق است...

*تا مرا می نگرد قافیه را می بازم...!



آبی پوشیدی و آسمان

بارید.
چه حسادت دلپذیری...

*عنوان: علیرضا آذر

شب دلدادگان



عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ

مرا بانو صدا نزن




باران ببارد

شعر عبدالملکیان با صدای خسروشکیبایی در گوشم تکرار شود و دیگر هیچ.
"چشمان تو شعر است
و من
دزد شعر چشم های تو..."

پ. دقت به آدم ها، به انرژی ها.
وقتی تمام مدت پاهایم بلرزند، یعنی اینجا جای من نیست.

الاغ جُفتک می اندازد، پس زنده است



باران می بارد و من به نُه روز شگفت انگیزی که پشت سر گذاشته ام فکر می کنم.

باران می بارد ...

محافظ



نیت کرده ام فیلم بادیگارد را ببینم اما هربار فقط دیدن تیزرش از تلویزیون مثل چنگیست که تکه ای از  سینه ام را می شکافد.

امان،امان...

پ. هیچ کس نمی فهمد .

حتی بیشرف باشی دلت تنگ می شود



زن هرشب می نشیند به شمارش کلاغ ها
کلاغ هایی که روی سرش، لابلای موهایش لانه ساختند
جوجه کلاغ هایی که سقوط کردند و در دلش مدفون شدند...
کی تمام می شود?!

دوسیب




روبرویش نشستم، درست چشم در چشمهای قشنگش. گفتم که زندگی را بیاد بیاور، خدانگهدارت.

چشم هایش پر شد از تنهایم نگذار، کنارم بمان. چشم هایش پر از دوستت دارم.
پ. 
هر از گاهی
حتی
خوابی
خیالی...

احمق نباش!




وقتی کسی به شما می گوید حالش خوش نیست آنقدر که حس می کند دستانی گلویش را فشار می دهد، لطفا نگویید بمیرم برایت! این مسخره ترین عکس العمل ممکن شماست!!

بمیرید چیزی درست می شود?!!!

یا من ارجوه لکلّ خیر



رفته بودم نمایشگاه عکس، یعنی می گفتند نمایشگاه عکس است. به گمانم ده تا هم نبود تعداد کارها. جلوی هر عکس یک هدفون بود که باید به نوبت می گذاشتی روی گوشت و نمی دانم به چه گوش می دادی. زل می زدی به عکس و گوش می دادی.

شلوغ بود. فقط نگاهی انداختم و از لابه لای آدم ها و صندلی ها به سمت خروجی سر کج کردم. زانوی چپم محکم خورد به یکی از نیمکت های سنگی. آخی گفتم و ...
پشت فرمان که نشستم درد بیشتر شد،دلم ضعف رفت، دلم بغل خواست.
دلم بغل می خواهد امشب.
سلام بر ماه زیبا.

مغز از مدار خارج می شود


شاید کنارت بنشیند. صورتش را لمس کنی، لب هایش را ببوسی و سرت روی سینه اش آرام بگیرد. اما به جزئیات که خیره می شوی، خوب که گوش می دهی و فرای دلتنگی و تنهایی هایت حسش که می کنی...

فرسنگ ها از تو دور است.

پ. بهترین روش کوبیدن زنی در حال درددل با تو این است که بپرسی "تو پرید نیستی?!"

مبارز بیتاب است



باد می وزد،مثل دست نوازشی آرام، نرم و بی صدا. کتاب می خوانم. چه اندازه خوب است بین جیغ و خنده بچه ها در پارک گم شد و کتاب خواند.

پسر کوچکم با دختری سه سال از خود بزرگتر دوست شده است. گاهی او می دود و فرار می کند گاهی دختر.
می گوید دوست شده ام با او، می گویم دودوست اسم هم را می دانند. می دود سمت او، می دود به سمت من. "نازنین"، اسمش نازنین است.
دختر چشم هایش را می بندد، دستانش را باز می کند و هوا را چنگ می زند تا پسرکم را پیدا کند.
بغض می کنم، سرم را در کتاب فرو می برم و اشک هایم...
مردی آنسوی پارک نشسته است و بیخیال طفل کوچکش خیره به من نگاه می کند.
کتاب می خوانم، "احتمالا گم شده ام".

پ. نازنینم،چشمانت را بازکن. زمانی می رسد که مجبور به بستن آنها خواهی شد.

حرمت بوسه


هر از گاهی رویا میبینم کسی لبانم را می بوسد.گرم، عمیق. هربار تلاش می کنم چهره اش را ببینم که ...

از خواب که بیدار می شوم به لبانم دست می کشم، چقدر تهی از هر حسی هستم.

مرگ تدریجی



سریال شهرزاد را نمی بینم اما در جریان داستانش هستم. امروز کلیپ خداحافظی تلخ را دیدم، بارها. نفسم تنگ شد...

فکر می کنم تاوان کسی که کودکی را از مادرش جدا می کند جهنم است.

پ.و اگر توان بارها گریستن به زن داده نمی شد، نسل انسان سال ها قبل ازبین رفته بود.

سالی که نکوست،هیچ ربطی به بهار ندارد!


به خودم می گویم"آدم ها قد اعتمادهایی که می کنند ضربه می بینند"، پشت بندش می گویم "پس لطفا خفه شو!"

ازترس خواستن تو،گره نمی زنم هیچ سبزه ای را



سیزده به در نودوپنج، من از خانه بیرون نرفتم.
من در خودم ماندم. در سیلاب خاطرات فرو رفتم، غرق شدم و هیچکس دست مرا برای بیرون کشیدن، نگرفت.
به گمانم مرده ام.

آقای دارسی کجایی?!




شب های تعطیل خود را با دیدن سریال تین ایجری و تخمی_تخیلی خاطرات خون آشام گذراندم. قابل ذکر است که دل هوای او، دل هوای می هم نداشت و حالا شهرام جان ناظری هر چه دلش بخواهد چهچه بزند که دل هوای عاشقانه دارد!


پ. این اواخر اینقدر دروغ شنیده و دیده ام که انگار بخواهم عقب نیفتم ازین دنیای کثافت، برای خودم می بافم...