چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر روز، بنام من است


...
من یک زن هستم و برایش خواهم جنگید.
برای زندگی خوب. برای خندیدن، لذت بردن، امنیت شغلی، آرامش روحی.
من
برای
رها بودن، می جنگم.

جادوگر شهر اُز




بالاخره مامان موفق شدند و من شدم کلاخ سیاه!!

خودم را درآیینه نگاه می کنم و سعی در فکر نکردن به ماه آینده و موقعیت کاری که ...
با خودم می گویم من چیزی از دست نمی دهم و شاید دیگرانند که مرا از دست خواهند داد!!
می خندم به دختر موسیاه روبرویم، دلم چقدر شیطنت می خواهد...

از تو به نیکی یاد نخواهم کرد


دلگیرم و "اعتماد کردن"، فعلی منسوخ است.


پ اول. باران می بارید و من مدام تکرار می کردم "خیر" است و خدا حتما پیش رویم دریچه های جدیدی باز خواهد کرد.

کمی دلشوره دارم و نگرانی.

بزودی وقایع این تغییر را خواهم نوشت؛ پایان اردیبهشت.

پ دوم. صدای گوشم باز زیاد شد. بدجور سوت می کشه، هرچی به مغزم میگم همه چی اوکیه بیخیال شو، اینجا نه یه جای بهتر. میگه احمق بحث جاش نیس، حس می کنم تحقیر شدم، حس بدیه جان دلم.

در عصر کشیدن آغوش



میگه منکراتی نکش که بعدا نمایشگاه بزنی!

می خندم...

تُنگ دریا نمی شود



هر روز این سال جدید از خانه بیرون زدم.
از پایین شهر تا گران ترین مناطق تهران را گز کردم.
حرف های خوب شنیدم، فیلم خوب دیدم، آدم های خوب را نگاه کردم. خندیدم، گریه کردم، جیغ کشیدم، اما...
سالم نو نمی شود.
بار عصبی شدیدی به مغزم لگد می کوبد.
فردا در خانه می مانم. در سکوت...


اُزگل


به دیدن مادربزرگ می رویم. مامان سفارش می کند او چیزی از ماجرای زندگی من نفهمد. بهانه اش پیری مادربزرگ است و دل کوچکش.
ماه ها گذشته است که من آدم دیگری شده ام و سخت ترین چیز این است که مامان می خواهد من کسی دیگر باشم. همان زن با همان روال قبل.