چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

به آواز باد گوش بسپار٭


با یک دست پلوماهی را در دهانش می‌گذاشتم و با دست دیگرم کتاب را نگه داشته بودم و سه فصل آخر را می‌خواندم.

چهل فصل است اما به‌نظر من فصل سی و نه همان پایان کتاب بود.
از میان خط‌های پایانی جایی نوشته بود "گاهی می‌خواهم گریه کنم، اما اشکم نمی‌آید."
یادم آمد چیزی شبیه این در پست آخر وبلاگم نوشته بودم.
آدم‌ها و دردهای مشترک...

پ.ممنونم از هدیهٔ خوبت.

٭هاروکی موراکامی

آموکسی‌کلاو،هر هشت ساعت عزیز دلم.



دروغ بوده است اگر به کسی گفته‌ام زمان همه چیزی را درست می‌کند، که مرهم قلب شکسته است، که آب سردی است بر آتش دل.

دروغ گفته‌ام.
چیزهایی درون آدم نفوذ می‌کنند که تنها مرگ، راه نجاتی است از آشوبشان.
نفوذ می‌کنند، پیش می‌روند تا ذره ذره نابود شوی.
غمگینم، آن قَدَرها که دیگر اشک هم نمی‌ریزم.
به رقص دود خیره می‌شوم و می‌سوزم برای دلی که مدام می‌لرزد...

دستامو بگیر


اضافه وزن هدیه‌ی ناخوشایند دوران بیکاری و مریضی است که با من مانده است. 

پیاده‌روی خسته‌ام می‌کند و به لطف تشخیص دکتر ورزش هم برایم خوب نیست.
روزها با سرگرمی‌های کوچک -و به‌زعم بقیه بیهوده- می‌گذرند.
یخچال خانه را اغلب خالی از اقسام شیرینی‌جات می‌گذارم تا بیداری‌های نابهنگام شبانه مرا به سمت آشپزخانه هدایت نکنند.
دلم برای نوشتن تنگ است اما به محض گرفتن قلم در دست، ذهنم می‌شود زمینی بایر.
همیشه دلم می‌خواست نقاش شوم، کمی نویسنده و عکاسی با شات‌های متفاوت.
هیچ‌کدامشان نشدم. به این فکر می‌کنم دهه چهارم زندگی برای آدم شدن دیر نیست؟

چرا تمام نمی‌شوند این شب‌ها؟!


غمگینم

درست شبیه زنی که کودک تبدارش را ازو ربوده‌اند...

لاجورد



هجده سال دوستی با پروازی به ۱۱۶۷۳ کیلومتر آن طرف‌تر از پایتختی که هستم پایتختی که نیستی، تمام می‌شود؟

دلم گرفته است از رفتن بی صرفِ زمانی برای آخرین آغوش، آخرین بوسه و آخرین اشک‌های احتمالی...

پ۱.همیشه کسی هست که ترکت کند، که تکه‌ای از تو را با خودش ببرد.
پ۲.به فروشنده گفتم که هدیه‌ای خاص می‌خواهم برای یک دوست.
 در جانمازم جاماند آن یادگاری خاص، بلکه‌م روزی برگردی...