من مسوول فکر آدمها نیستم
هیچ وقت نبودم اما بعضاً فراموش میکنم
غصهدار میشوم که چرا طرف مثلاً آن طوری فکر میکند
چرا راجع به من قضاوت کرد
چرا دنیایش حقیر است.
بعد کمی زمان میبرد به خودم بیابم که هی! بگذر،
دنیا دارد تمام میشود، تمام میشویم.
به آسمان نگاه کن، ابری است، باران دارد نزدیک میشود...
خیابان سعدی بعد از زیرگذر:
، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،
شلیک گاز اشکآور پشت سر هم،
مردمی که فرار میکردند و چشمانشان را دستهایشان میفشردند،
مردمی که ناسزا میگفتند،
زنی گریه میکرد،
مردی هودیاش را کشید روی صورتش.
کمی جلوتر سر خیابان قائدی:
نیروهای بسیج باتون به دست با لباسهای مخصوصشان
خیابان را بسته بودند،
فریاد میزدند سر مردم،
فریاد میزدند سر ماشینها،
چهرههایشان حتی از ماموران ترسناکتر و خشنتر بود.
خیابان قائدی:
مردم عصبانی
دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،
شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن
همگی ماسک داشتند
خیابان را بستند...
پ.روتشکیام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشتهام روی خنکی آن. چشمانم را میبندم و به چهرهای فکر میکنم که دوستش دارم.
۳۵ دقیقه معطلم کرد اقای دکتر داروخانه تا فاکتور داروهای سه روز پیش را برایم پرینت بگیرد.
۳۵ دقیقه معطلم کرد چون فقط پرینت میخواستم که به امور مالی اداره ثابت شود دکتری که برایم دو روز استعلاجی نوشته دروغی نبوده و حتماً دارو هم داده بوده است!
۳۵ دقیقه در خنکای شب پاییز چک چک عرق سرد ریختم و ضعف تمام تنم را بغل کرد.
۳۵ دقیقه که تمام شد نگاهی به من انداخت که سرم را به دیوار تکیه داده بودم و نگاهش میکردم.
پ. وی: ببخشید معطل شدی.
من: 😐
وی: حالا اینقدر مظلوم نگام نکن.
من: حالم بده.
وی: شرمنده به خدا.
من:😭
دوید سمتم. کات.