چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است




بیست و یکم هرماه می آمدند،هر ماه قمری.

سه برادر سید روحانی بودند. یادم نیست کدامشان اول می آمد و آخرینشان اسمش چه بود.
بیست و یکم هر ماه یک سید روحانی زنگ خانه پدرجان (پدربزرگ)  را می زد و در نزدیک ترین اتاق به در ورودی می نشست به روضه خواندن. چایی اش در استکان کمر باریک و با نعلبکی بود، می خورد، پاکتش را می گرفت و با یاالله گفتن می رفت.
همیشه از دور نگاهش می کردم، از دور به روضه اش گوش می دادم و هیچ وقت نمی دانستم نجمی جون (مادربزرگ) درون پاکت چقدر پول می گذارد.
بعدها فهمیدم یکی از آن سه برادر خیلی زود به مقام بالاتری رسیده بود و برای همین به روضه خوانی نمی آمد. یکی دیگرشان به رحمت خدا رفت و آن یکی، نمی دانم چرا شنیدن ذکر مصیبت اهل بیت در خانه پدرجان تمام شد.
کودکی تمام شد...

شیشه نوشابه ات را به سمت من تکان بده



مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.

تعجب نمی کنم. خیلی خارجیطور می گویم که می روم، که چشم، پیش روانپزشک هم می روم.
نمی گویم وقتی بمباران کورتون به داد مغز بیچاره من نرسید دیگر چه کاری از دست قرص های آرام بخش برمی آید جز اینکه خواب مرا بیشتر کند.
نمی گویم مادرجان، من دلم می خواهد یک روز غریبه ای در خیابان جلویم بایستد و بگوید یک دمنوش با من می خوری?
من جواب دهم که اتفاقا چقدر هوس چای کوهی کرده ام.
بعد دوتایی تا نزدیک ترین کافه قدم بزنیم.
بنشینیم در تاریکی خلوتی دنج و تمام مدت حرف بزنیم و بخندیم بی آنکه چیزی از گذشته ام بپرسد. بی آنکه اسمم را، شماره گوشیم را و تصوریم را به خاطر بسپارد.
من حالم خوب می شود.

واران واران


اولین روز از زندگی "بدون هیچکس" گذشت.

تنها که باشی خانه ی کوچکت تبدیل می شود به شهری عظیم، شهری خاکستری و سرد...

پ. و من عطر تنت را فراموش کرده ام