مامان نگاهم می کنند و می گویند: فاطمه بیا برو پیش اعصاب و روان.
تعجب نمی کنم. خیلی خارجیطور می گویم که می روم، که چشم، پیش روانپزشک هم می روم.
نمی گویم وقتی بمباران کورتون به داد مغز بیچاره من نرسید دیگر چه کاری از دست قرص های آرام بخش برمی آید جز اینکه خواب مرا بیشتر کند.
نمی گویم مادرجان، من دلم می خواهد یک روز غریبه ای در خیابان جلویم بایستد و بگوید یک دمنوش با من می خوری?
من جواب دهم که اتفاقا چقدر هوس چای کوهی کرده ام.
بعد دوتایی تا نزدیک ترین کافه قدم بزنیم.
بنشینیم در تاریکی خلوتی دنج و تمام مدت حرف بزنیم و بخندیم بی آنکه چیزی از گذشته ام بپرسد. بی آنکه اسمم را، شماره گوشیم را و تصوریم را به خاطر بسپارد.
من حالم خوب می شود.