وقتی گفت، “تو را زنی دیدم که هنرمندیست بسیار سختی کشیده و
دلش میخواهد آینده را خودش بسازد اما خسته است”،
فهمیدم تمام تلاش من برای حفظ چهرهای سرخوش و قوی،
بیهوده بوده است چرا که یک غریبه در اولین دیدار
به عمق خستگی من به راحتی پی برد.
پ۱. خوابیدن زیاد، تماشای فیلم، ساز زدن، نقاشی و
خواندن کتاب از خفگی در روز تعطیل چیزی کم نمیکند.
پ۲. تنهایی به مراتب بهتر از بودن با
مردمانی است که قداست عشق و اعتماد را به لجن میکشند.
فارغ از حمام که میشوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفتهام کرده،
بدنم معطر به بادی اسپلش شده،
لباس پوشیده و موهایم راخشک میکنم. راضی از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر
کسی باشد.
میگویم وقتش رسیده است.
سه پایه را گرد گیری میکنم و میروم سراغ رنگهایی که ده سال است گوشه کمد
جا خوش کردهاند.
درهای تیوپها را به سختی باز میکنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده
و هیچ کدام خشک نشدهاند.
آن سالها آدم معمولی مثل من میتوانست رنگ روغن وینزور بخرد و
نگران قیمتش نباشد،
این سالها شاید باید به رنگی معمولیتری فکرکرد.
قهوه میریزم، محمدرضا لطفی مینوازد و من دست به قلممو میشوم.