چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

به وقت خمیازه




ایستاده ام گوشه اى و به مسافران نگاه مى کنم.

هشتاد درصد مانتوهایى سرمه اى با مقنعه هاى سیاه پوشیده اند.

بیشترشان یا خوابند و یا چشمانشان را بسته اند.

چشم مى گردانم. جمعیت مسافرِ صبح زود اغلب تیره پوش هستند. سیاه، سرمه اى و خاکسترى.

این است قشر کارمند نسوان.

همگى خسته و هرگز نمى توانى لبخندى گوشه ى لبانشان پیدا کنى.

خانم فربه ى نان فروش که وارد مى شود لبخند مى زنم، بوى نان...


پ١. ماه رمضان نبود.

پ٢. چرا فرم ادارات سبز، زرشکى و یا بنفش نیست؟!



اردیبهشت سال بعد را برایم بهشت کن




رمضان شروع شد و من باز کم سعادت هستم.

برگشتم به اردیبهشت سال قبل و بعد به اردیبهشت سال قبل تر و نوشته هایم را مرور کردم.

چقدر زندگى ام شبیه داستان هاست...

اندکى به سه



 کلاغ نشسته بود روى کابل برق و با منقار نیمه باز به من خیره شده بود.

گرمم بود. با بادبزن خودم را تندتند باد مى زدم و چشم از او بر نمى داشتم. مى دانستم از پشت شیشه هاى رفلکس نمى تواند مرا ببیند اما حسى غریب نمى گذاشت او را نادیده بگیرم.


سرم را گرداندم به هواى صداى کسى.

برگشتم و دیگر کلاغ آنجا نبود.

تیستو، سبزانگشتى




...و فرزند جدیدم "ئاژال" هم نشینم شد.

همزاد





درتلگرامى که شاید نفس هاى آخرش را مى کشد، برایش پیغام دادم:

"ده روزه میرم سر کار جدید

و امروز بطرز غریبی دلم خیلی خیلی برات تنگ شد

چقد دوس داشتم زودتر پیدات می کردم بزور باهات دوس می شدم

اینجا هیچ کس شبیه من نیست..."


پ. سمیه، دلخوشى محترمى بود برایم آنجایى که براى اولین بار مفهوم شاغل بودن را فهمیدم.

فاتحه بخوان




تا حالا برایتان پیش آمده است جلوى آیینه بایستید و بلند بلند بگویید او لیاقت مرا نداشت؟

این به معناى خودشیفتگى یاغرور و از این دست مسائل نیست.

گاهى واقعاً واقعاً واقعاً انسان ها لیاقت بودن با ما را ندارند.

کمى خودمان را دوست داشته باشیم.


پ١. حتى وقتى کسى مى گوید به به بِه این خط زیباى شما، بوى گند نرینگى اش حالم را بهم مى زند.

پ٢. ماه مرداد نحس ترین ماه در طول زندگیم بوده است.

پ٣. شاعرى که شعرهاى عاشقانه مى گوید لزوماً عاشق نیست شاید کلاهبردارى زیر نقاب لطافت شعر در کمین شماست.




پنج شنبه غروب





روى تخت دراز کشیدم، درست روى قطر. صداى اذان بلند میشه. آخ که چقدر دلم تنگ شده بود براى اشهد انّ مولانا امیرالمؤمنین گفتن آقاتى.

چشمامو مى بندم، انگار که گوشهام اینطورى بهتر میشنون.

یاد خواب چند شب پیش میفتم، مایوى سیاهى که تنم بود، شیرجه اى که توى یه استخر شفاف زدم و آرامشِ پریدن بعد از خواب. ساعت بیست و دو دقیقه بعد از دوى صبح بود.

بیشتر از بیست و چهار ساعت از تزریقم گذشته ولى هنوز شقیقه هام درد میکنه.

آب روشنیه. زندگیم حتماً روشن میشه.

بخواه که روشن بشه...



و روز سوم باران بارید




این روزها پشتم گرم است. به بابا، هر روز صبح اولین کسى است که به او لبخند مى زنم. به مامان که وجودم بدون او بى معنى است. به دوستان قدیمى که هوایم را همیشه داشته اند.

دیروز که در سالن کوچک کارمان چیلر را روشن کردند من رو به پختن بودم و امروز خدا برایم باران فرستاد.

گرچه روبروى پنجره مى نشینم و از دیدن باران لذت مى برم اما چندان اجازه باز کردنش را ندارم.

دلم به همین دیدار خوش است و به آسمانى که وقتى دلش مى گیرد فضاى بسته برایم خفقان آور مى شود اما فکرش را که مى کنم،

خوشبختم خیلى بیشتر از خیلى آدم ها...


پ.امروز فهمیدم دوشنبه ها صبح زیارت عاشورا مى خوانند و حضور در مراسم اجبارى است.

پ٢.مراسم با صرف نیمرو تمام شد😋

پ٣.خط آخر نوشته ام را خودم باور نمى کنم!



آمریکاى جنوبى



دستش را به میله گرفته بود که در ترمزهاى قطار تعادلش را حفظ کند. اول آستین لباس کلفتش توجه ام را جلب کرد. بعد بند چرمى و قدیمى ساعتش و در آخر عقربه هایى که خسته بودند.

چرا ساعتى که کار نمى کرد روى مچش خوابیده بود؟


پ. روز اول کار بدون هیچ همکار سانتیمانتالى به خیر گذشت.