چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

و روز سوم باران بارید




این روزها پشتم گرم است. به بابا، هر روز صبح اولین کسى است که به او لبخند مى زنم. به مامان که وجودم بدون او بى معنى است. به دوستان قدیمى که هوایم را همیشه داشته اند.

دیروز که در سالن کوچک کارمان چیلر را روشن کردند من رو به پختن بودم و امروز خدا برایم باران فرستاد.

گرچه روبروى پنجره مى نشینم و از دیدن باران لذت مى برم اما چندان اجازه باز کردنش را ندارم.

دلم به همین دیدار خوش است و به آسمانى که وقتى دلش مى گیرد فضاى بسته برایم خفقان آور مى شود اما فکرش را که مى کنم،

خوشبختم خیلى بیشتر از خیلى آدم ها...


پ.امروز فهمیدم دوشنبه ها صبح زیارت عاشورا مى خوانند و حضور در مراسم اجبارى است.

پ٢.مراسم با صرف نیمرو تمام شد😋

پ٣.خط آخر نوشته ام را خودم باور نمى کنم!



  • فاطم
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.