کارهایم تمام شدهاند و یک ساعت مانده است تا رهایی به سمت خانه.
لم میدهم روی صندلی، پاهایم را بلند میکنم میگذارم روی میز، هدفون در گوش و قطعهای از بتهوون که نامش را نمیدانم.
چشمانم را میبندم و بادبزن بنفش هوا را برایم تلطیف میکند...
صدایم کرده بودند طبقه روسا. روبهروی معاون مالی موسسه که نشستم صدای ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم. دستانم میلرزید و دهانم خشک شده بود. خیره شده بودم به لبانش و تا حرفش را بزند جانم درآمد که خانم فلانی جهت تشویق و تشکر از زحماتتان و فلان و بهمان.
یک ورقه رسید جلویم گذاشت برای دریافت کارت هدیه پانصد هزار تومانی و من هنوز دستانم میلرزیدند برای امضا.
بعد از چهار سال وعده و وعید در خصوص پاداش، چنین مقدار ناچیزی را در پوشش هدیه میدادند و من لحظهای از زمان فراخوانده شدن فکر مثبتی نکرده بودم.
لعنت به شماهایی که این چنین تخم ترس و اضطراب را در جان ما کاشتهاید.
رییس بیشعور و بیسواد داشتن درد بزرگی است
رییسی که چون کمتر از تو میفهمد پناه میبرد به تحقیر و تمسخرت در برابر دیگران و من چه اندازه حس سربلندی و رهایی داشتم وقتی در برابر حماقتش تنها سکوت کردم.
به خودم می گویم"آدم ها قد اعتمادهایی که می کنند ضربه می بینند"، پشت بندش می گویم "پس لطفا خفه شو!"
ساعت دو بعدازظهر بدون پرسیدن نظر کسی بلند می شود و کیپ تا کیپ پنجره ها را می بنندد.
شب گذشته اندکی به خواب رفتم و الان که پشت میزم در دفتر انتشارات نشسته ام بسیار خسته و خواب آلوده ام.
می خواستم بنویسم که چطور از صبح تا عصر رفتار توهین آمیزی با من داشت، آنقدر که همکارم کنارم نشست و بعد از کلی حرف زدن گفت: هر روز هشت صبح تا پنج عصر اینجایی، تحمل کن. همین.
کتاب می خوانم.
نان روغنی می خورم.
موسیقی در حال پخش است.
دوست داشتنت در هوا جاری است.
پ.روز دوم
برای یک کار چاپی رفته بودم بیرون. در مسیر برگشت تاکسی حامل من با یک وانت تصادف کرد. وانت از پشت محکم کوبید به سمند،برخورد نه ها!! رسما کوبید!!
نشسته بود پشت میزش؛ کارهای دو روزی را که به جایش انجام داده ام، گذاشته بودم داخل یک کاور روی آن. (سفر بود دو روز)
1.بدون اینکه خبر داشته باشم، دیر می آید دفتر.
هیچ چیز بدتر از بگونگو با آدم های نفهم نیست.
همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.
دور همنشسته اند. اسمشان این است که اهل فرهنگ اند.
نشسته اند به تمسخر مردمی که امروز جمع شدند و دعای عرفه خواندند. رییسشان که باید باشعورتر از بقیه باشد، می گوید :”توی سر سگ هم بزنی، تو این گرما نمیاد زیر آفتاب. اما این مردم میان. خب بشین تو خونه، کله ت آفتاب نخوره.“
بلند می شوم سرم را با کتاب ها گرم کنم.
صدای خنده شان آزارم می دهد.
دلم برایت بیشتر تنگ می شود...