چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بدهکاری، صبحانه فرانسوی


چیزی می نوشتم.از پشت سرم صدا می آمد که می خواند " ای دل اگر عاشقی، ای دل، ای...". مداد در دستم بنای شیدایی گذاشت، کم کم از نوشتن به سمت طرح زدن می رفت.

کلافه شدم. چرا ژلوفن اثر نمی کرد? فردا پاییز تمام می شود. تمام می شوم، تمام می شوی?
جیغ می زنی در سرم. چنگ می زنی، دست و پا می زنی. محکم گرفتمت. مغزم تیر می کشد. "... دلبر تو ..بر در دل..."
خفه شو. مزخرف نخوان. کجا حاضر است??
یاد جنازه ی بچه گربه ای افتادم که دیشب سر راهم بود. چه ساعتی دقیقا مرده بود?مادر ش کدام قبرستانی برای کدام ابلهی ناز می کرد?
بلند می شوم. چشمانم سیاهی می رود. روز تمام می شود...


تهران می میرد



و گاهی سایه ها زیباترند.

 مسحور کننده
با ابهت.
شاید باید در تاریکی ماند و مجذوب شد و 
به وقت طلوع، چشم بست و به خواب رفت.

چاشنی کن، آغوشت را


اینکه وقتی نگرانی، وقتی ترس داری، کسی بگوید کنار تو هستم. پشتت گرم، دلشوره نداشته باش.

اینکه بگوید همه چیز درست می شود، همه چیز را درست میکنم فقط...
فقط تو غصه نخور.

چشمان بی چراغ

جلوی آیینه خیره شدم به آدمی که رو به رویم ایستاده بود و از ترس رنگ به رخ نداشت.

ترس بود یا نگرانی یا...
چیز اشتباهی در آن آدم بود که باید عوض شود. چیزهای غلط.
باید از موهایش شروع کند. موهای بلند زنانه بدرد طنازی می خورد، به کار او نمی آید.
برای یک زن چیدن موها چند قدم جلو پریدن است به سمت تحول، بلکم گریز... 
زن خسته شد، آیینه خالی.


به ز بیداری?



از این می ترسم که خود را به خواب زده باشم...

مرا بیامرز




حلوا درست کردن یعنی دور همی سر قابلمه.

یعنی گوش دادن به زیارت، یعنی گریه های مامان.
حلوا یعنی خواهرجوجو از اتاقش بیاید بیرون،بو بکشد،مست شود و بنشیند به لیسیدن قابلمه و قاشق های خسته.
حلوا یعنی مامان دلش گرفته، آرزو دارد،دعا دارد...
و من...
من کمک کنم در هم زدن،کمک کنم در شکل دادن به بشقاب های پرشده، ظرف بشویم و تمام مدت فکر کنم به...
بماند.

و در آغوشت،بیدار،خفتم


...ّ
صورتش را فرو برد در بازوی مرد و به این اندیشید که کاش می شد عطرها را حفظ کرد همچون شعر 
و بعد در شبی زمستانی، شبی سرد، بی بالاپوش کنار ماه نشست و آنها را از بر خواند؛
مرور کرد
 گریست
جان داد...


Truth hurts



آدم ها نزدیک می شوند و از تو موجود رویایی آرزوهایشان را می سازند. پیش می روند تا جایی که وابستگی محتمل می شود. یک کشیده کافیست بیدارشان کند و بعد به راحتی ترکت می کنند.

آدم ها نمی دانند چگونه تنهاترت می کنند و بی اعتمادتر به نسل بشر...

تب


یک ساعت از نیمه شب گذشته است. تنم در گرمایی نامطبوع می سوزد . دلم می خواهد سرم را جدا کنم، از پنجره بیندازمش بیرون تا هوایی بخورد، خنک شود، سبک شود...


عطرت در سرم جیغ می کشد


من به نشانه ها معتقدم. صبح یک قاصدک کوچک رو دستم نشست.

با اینکه روزی سه بار مجبورم در چشم طوطی قطره بچکانم. با اینکه کفش های کتانی ام را که حتی ده بار هم نپوشیده بودم از پشت در خانه، دزدیدند و من هر روز بیم لیز خوردن  دارم. با اینکه پشت سر صندلی ام در محل کار یک بخاریست و روزی چند ساعت مرا درگیر سرگیجه می کند اما...
یک قاصدک در صبح سرد پاییزی رو دستم نشست. 

پ.دستانم زیر دستکش هم یخ می کنند.

آدمی با عادت زنده است



سحر، با خیال تو آغاز می شود
و شام،طرح اندامی است
که مرا اغوا خواهد کرد...

😒



هیچ چیز بدتر از بگونگو با آدم های نفهم نیست.

آمده بود کتاب تحویل دهد. بماند چقدر چانه زد و حرف بیهوده.
مدام نق می زد. مدام لبخند می زدم و در دلم می گفتم آقای محترم لطفا خفه شو و بگذار به برف نو سلامی دهم...

من غرق نگاهت،تو?!




خانه ی قبلی هیچ وقت صدای اذان نمی آمد. یعنی اصلا مسجدی نبود نزدیکی ما. اینجا که آمده ام،صدای اذان که هیچ،مرتب صدای نوحه و روضه هم می آید. دل آدم یکریز مچاله می شود. 

خدایا کنار دعاهای این مردم دعای زمینی مرا برآورده می کنی?به خداییت قسم دیگر تحمل دردهای قدیمی را ندارم. بگذار دنیای من هم به همان آرامی دنیای دیگران بچرخد...

پ. شانه ات را بیاور،سرم بنای آرامش ندارد.

روز بیست و دوم



نیت کردم شعری بگویم.

قلم به دست گرفتم و
طرحی از تو زاده شد...

وقتی منو میفهمی...




من پاستا خوردم،اون منو تماشا کرد. گفتم اینجوری که بده.گفت اتفاقا وقتی بااشتها میخوری، از دیدنت لذت می برم.

از دم دانشگاه تا مفتح پیاده روی کردیم. حرف زدیم،خندیدیم و به هرکی دلمون خواست فحش دادیم.
دلم نمی خواست ازش جدا شم.سفت بغلش کردم،چند بار. احساس دلتنگی رهام نمی کرد حتی تو آغوشش.
خدایا، میشه جواب آزمایش سرطان  این موجود نازنین منفی باشه?

یک شب عادی


زن موهایش را شانه زد و عطری که دوست داشت به زیر گوشش.

یک رژ ملایم چاشنی زیبایی لب هایش کرد. فیلمی از انبوه فیلم های ندیده اش بیرون کشید و چهار زانو زل زد به تلویزیون.یک لیوان نسکافه، یک نخ سیگار.  با خودش قرار گذاشته بود امشب مهربان باشد و به هیچ چیز،هیچ کس فکر نکند.
قلبش به شدت می زد. نفسش تنگ شد. زمزمه کرد،نفسم بند نفس های کسی هست که نیست...
رژ لبش را با پشت دستش پاک کرد و پناه برد به زیر پتو...

اتوبوس های پاییز



در راه دانشگاهم. هوا اخم هایش درهم است. Fugggy memory گوش می دهم، مثل هر روز صبح. یک خود آزاری شیرین.

به این فکر می کنم وقتی شب از نیمه گذشته است و کسی حالت را می پرسد، شب بخیر گفتن به او یعنی خفه شو لطفا. یعنی دست از سرم بردار. یعنی برو بمیر با موسیقی های انتخابی ات برای شروع روز...

اندر احوالات من و همکار سانتیمانتال(1)


همکار سانتیمانتال، مثل خیلی وقت ها که مثلا دارد با خودش حرف می زند بلند گفت چقدر "دروغ" بد است. مثل خیلی وقت ها که خودم را به نشنیدن می زنم رفتار نکردم. فکر کردم الان اگر دم به دمش بدهم حرف های بامزه ای می شنوم. گفتم: آره ، دروغ بده. خیلی چیزا هست که بده. تهمتم خیلی بده.

گرم شد. ادامه داد:
اصلا نمی فهمم آدما برای چی دروغ میگن. ادا در میارن. توی دانشگاه یه عده بودن همچین تظاهر به دوست داشتنت می کردن که نگو! مخصوصا ترم آخر هی قرار کافه و دورهمی میزاشتن. یا تو فیسبوک هی میان قربون صدقه میرن و ابراز دلتنگی می کنن.
لبخند زدم و گفتم که می فهمم چه می گوید.
تشویق شد باز بگوید:
حالا چند روز پیش یکیشون تنه به تنه از کنارم رد شد و رفت اما سلام و علیک نکرد!
گفتم تو چرا نکردی? فوری جواب داد که چرا خب،من سلام کردم.
باز لبخند زدم اما وقتی گفت که از آن آدم ها نیست که الکی قربان صدقه کسی برود بعد پشت سرش صفحه بگذارد، دلم قهقهه زدن می خواست.
به دونقطه پرانتزی بسنده کردم و به کارم مشغول شدم...

دوست داشتن های کال


ماندن در برزخ 

تاوان عشق به چشمانی ست
که دیدن انعکاس خود در آیینه را حتی
به فراموشی سپرده است.
رنج عظیم ماندن
درد غریب رفتن...
برایم تفأل بزن.


متاستاز



تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.

غروب در راه تاریک برگشت به خانه دوباره تماس گرفت. اوضاعش را پرسیدم. چیزی گفت که وسط خیابان میخکوب شدم. راننده وانت فریاد کشید که خب این وسط با اون تلفن لعنتی ات حرف نزن.
دکتر، آزمایش متاستاز داده بود.
خدایا تحمل رنج این یکی را ندارم دیگر.
سعی کردم عادی رفتار کنم. هفته ی دیگر جواب آزمایش می آید...
و انگار آدمی که پذیرای دردی شد تمامی رنج های دنیا به سویش روانه می شوند. خیلی شیک، به نوبت، یکی یکی.
به سال گذشته فکر می کنم. به تنهایی دلپذیر و درد پاهایم که مجال تفکر به من نمی داد.
بغضم را می بلعم و به او می گویم خیر است ان شاءالله، و نگران نباش و...ازین دست جملات کلیشه ای که هر دو خوب بلدیم به موقع از آنها استفاده کنیم.
می گوید باید ببینمت.
می گویم حتما و تمرین آدم خندانی را می کنم که پنج شنبه باید چطور ظاهر شود.
جیب هایت کجاست که عمیق سردم است...