متاستاز
- يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۹ ق.ظ
تماس که گرفت، سرکار بودم. پناه بردم به راه پله ها اما رعایت کرد و بعد از صحبت کوتاهی تلفن را قطع کرد. نشد درست بپرسم که حالش چطور است.
غروب در راه تاریک برگشت به خانه دوباره تماس گرفت. اوضاعش را پرسیدم. چیزی گفت که وسط خیابان میخکوب شدم. راننده وانت فریاد کشید که خب این وسط با اون تلفن لعنتی ات حرف نزن.
دکتر، آزمایش متاستاز داده بود.
خدایا تحمل رنج این یکی را ندارم دیگر.
سعی کردم عادی رفتار کنم. هفته ی دیگر جواب آزمایش می آید...
و انگار آدمی که پذیرای دردی شد تمامی رنج های دنیا به سویش روانه می شوند. خیلی شیک، به نوبت، یکی یکی.
به سال گذشته فکر می کنم. به تنهایی دلپذیر و درد پاهایم که مجال تفکر به من نمی داد.
بغضم را می بلعم و به او می گویم خیر است ان شاءالله، و نگران نباش و...ازین دست جملات کلیشه ای که هر دو خوب بلدیم به موقع از آنها استفاده کنیم.
می گوید باید ببینمت.
می گویم حتما و تمرین آدم خندانی را می کنم که پنج شنبه باید چطور ظاهر شود.
جیب هایت کجاست که عمیق سردم است...
- ۹۴/۰۹/۰۸