چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

از تهران تا پاریس، از هفت تا هشتاد سال



صدای اذان می‌آید.

در تاریکی خانه نشسته‌ام، خیسِ باران.
موهایم را چنگ می‌زنم و به نزدیک‌ترین چیزی که دستم می‌رسد مشت می‌کوبم.
حس می‌کنم به زودی انفجاری عظیم در من رخ خواهد داد. بیش از گنجایشم از غم انباشته‌ام، از نفرت.
انگار همهٔ آدم‌های دنیا گوشهٔ تبرزینشان را آرام و بی‌وقفه بر پوست تنم می‌کشند.
جنگنجوی خوبی نیستم...

پ.دست‌کم تو غمگین لبخند نزن، تنها تو.

امشب چرا "به رنگ ارغوان" پخش شد؟



روی یک قالیچه نشسته‌ام تکیه داده به شوفاژ که مامان می‌آیند و شروع می‌کنند از زن برادر جاری عمه‌خانوم صحبت کردن.

خیره شده‌ام به دهان مامان وحواسم جای دیگریست. 
شاید به مردی فکر می‌کنم که نگاهش غم است، کلامش غم است و وقتی می‌خندد هوا ابری می‌شود، باران می‌گیرد.
مامان سکوت می‌شوند. حتما حرف‌های خنده‌داری زده‌اند که در حال لبخندند.
می‌خندم...

سه‌شنبه بلاتکلیف است



میانه هفته است

مرا بنواز!

با سرانگشتان هم‌خوابه‌ی "قانون"،

و پنجه هایی که

در قامت "چنگ"

کهنسالی ام را به آغوش می کشند...