از تهران تا پاریس، از هفت تا هشتاد سال
- دوشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ
صدای اذان میآید.
در تاریکی خانه نشستهام، خیسِ باران.
موهایم را چنگ میزنم و به نزدیکترین چیزی که دستم میرسد مشت میکوبم.
حس میکنم به زودی انفجاری عظیم در من رخ خواهد داد. بیش از گنجایشم از غم انباشتهام، از نفرت.
انگار همهٔ آدمهای دنیا گوشهٔ تبرزینشان را آرام و بیوقفه بر پوست تنم میکشند.
جنگنجوی خوبی نیستم...
پ.دستکم تو غمگین لبخند نزن، تنها تو.
- ۹۵/۱۰/۲۰