دیشب حوالی میدان انقلاب بودم، آذر، قدس، ایتالیا و جوانهایی که با لباسهای گشاد و موهای رها بدون هیچ شرارتی چرخ میزدند در خیابانها در یک قدمی انبوه نیروهای انتظامی که الحق رعبآورند...
دیشب دلم درد داشت و سر که میچرخاندم جوانی گذشتهام انگار رخنمایی بیشتری میکرد. به جای خالی کافهنزدیک نگاه میکردم و روزهایی زنده میشدند که در اوج سختی آنجا مینشستم و در تنهایی خداخواستهام مثل امروز به مردم چشم میدوختم و برای فردایی که حالا گذشته من است داستان میساختم. آن زمان اندیشهام این بود که خدا خلقتش را بر تنهایی آدم بنا نکرده و حال میخندم به ذهنیت بچهگانهام.
روز جمعه خود را ...
مرد حدود ۵۰ سال با موهای جوگندمی بلند زیر شانه
زن جوانتر با موهای پسرانه زیر کلاه
راجع به حجاب اجباری صحبت میکردند.
موقع رفتن ایستادند کنار میزشان و همدیگر را گرم در آغوش گرفتند.
مرد صورت حساب را پرداخت کرد، از کافه بیرون رفتند،
هر کدام به سمتی و داستانشان شاید ادامه دارد در زمانی دیگر
وقتی زن موهایش بلند میشود...
پ.کلمهی فرانسوی «La douleur exquise»
به معنی غم ناشی از دوست داشتن کسی که میدونی هیچوقت نمیتونی داشته باشیش!