چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

خیلی‌سالگی

 

 

۲۱ اسفند بود که به زندگی مبتلا شدم، احتمالاً دوشنبه، شاید هم یکشنبه، به یاد ندارم!

حتماً مامان و بابا ننشسته بودند به صورت منطقی به دلایل بچه‌دار شدن فکر کنند، بچه‌دار شدند چون همه بعد از ازدواج بچه‌دار می‌شدند. به قول مامان زن‌ها اصلاً ازدواج می‌کنند که بچه‌دار شوند، که مادر شوند.

حالا من نشسته‌ام این‌جا در شاید گذر از چهار‌پنجم عمرم، شاید هم دم در مرگ یا هر چه و هیچ فایده‌ای برای دنیا نداشته‌ام. دچار روزمرگی زندگی، تقلا برای سیر ماندن، برای دوست داشته شدن، برای رسیدن به آخر خط.

بارها شده از ذهنم عبور کند که اگر می‌شد تمامش کنم و نگران خشم خدا نباشم؛ اما سریع گذشته است این وسوسه.

اگر نبودم چه خللی در دنیا به وجود می‌آمد؟ اگر نباشم چه؟

 

 

 

 

 

شربت آبلیمو در یک قدمی خواب

 

انگار گاهی باید دردی، رنجی به آدمی برسد تا به اوج ضعف و حقارت خود پی ببرد، مثل صبحی که اول اسفند باشد، انگشتانم با در درگیر شوند و به خاطر ضربه محکم به تنها یک ناخن چنان دردی به جانم بنشیند که نقش زمین شوم در مجاورت آسانسور و بنای گریستن بگذارم.

انسان پرمدعا با درد ناخن تمام روزش تلخ می‌شود،

 به همین سادگی.