چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تنهایی چیز بدی نیست وقتی دلت تجربه حوّا بودن بخواهد



حدود ده سال پیش شاید، عادت داشتم از حمام که بیرون می آیم، همانطور حوله پیچ ولو شوم روی تخت. در حالیتی خلسه وار و یخ کرده به خواب روم.

امشب ناخواسته همان تجربه ها تکرار شد. با صدای تلفن از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شوم در چه حالی هستم.

کاش موهای خیسم ...

کاش صورت یخ کرده ام...

هیچی.

*کاش با ″مِهر″ تو مُهری بخورد پاییزم..



بعضی روزها حس می کنم کوله ام خیلی سنگین شده است.

مثل امروز که داشتم‌ سلانه سلانه به سمت خانه می رفتم. خانمی که در دو قدمی من بود، کم کم اینقدر دور شد که چشمانم دیگر نمی دیدش.

انگار یک نفر نشسته بود توی کوله پشتی ام!!

خسته ام.

دلم می خواهد بروم‌ سینما و درتاریکی آنجا دو ساعت بخوابم!     

تابستان تمام شد...


*.چکامه کریمی                                                                   

آخ

‌‌‌...

نور روز

بی حیا بود و تو گریختی....

نفس های آخر تابستان بود


چه تفاوت می کند در کجای زمان

چشمانت را رو به دنیا گشوده باشی

و حالا هرشب

کنج کدام شهر به خواب بروی.

وقتی که نیستی 

یک قاب خالی

هر لحظه به من لبخند می زند.

نوشته ای از دو سال قبل



""چند وقت پیش دوستی  برایم از معامله با خدا سخن گفت. که با خدا معامله کرده است و دلش را گوشه ای ساکت.

آن موقع چندان حرفهایش مفهوم نبود برایم.اصلا از این لفظ معامله آن هم با خدا ...دوست نداشتم.به دلم نمی نشست.مگر آدم با خدا معامله می کند؟مگر طلبی از خدا داریم که ای خدا ما فلان کار را می کنیم تو هم بیا این کار را برایمان بکن، تو هم هوایمان را داشته باش..

تا امشب که عجیب این معامله را فهمیدم.

یک پیر نورانی می گفت اینقدر ننالید که خدا دعایمان را مستجاب نمی کند.کاری که او خواسته انجام داده اید؟با او رفیق بوده اید؟

خدای من

می نویسم اینجا که یادم نرود،من یادم نرود قراری که با تو می گذارم.

دستم به هیچ کجا بند نیست جز در درگاه تو.هیچ کس حالم را نمی فهمد جز وجود نازنین تو.

بیا به خواسته ی من گوش کن.بیا معامله کنیم.

و چقدر سخت است.چه دردی دارد این شرط و شروط..

درد می کشم،اما دیگر شکایتی نمی کنم و منتظر می مانم...""



+ نوشته شده در  یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ساعت 0:31  توسط فاطمه .س 


پ.
دو سال و اندکی بیش بعد ازاین تاریخ انتظارم تمام شد.

نگاه



نگاه اول

وارد قطار می شوم. مسیر کوتاهی را که در پی دارم می ایستم. رو به روی خانمی چادری.
تمام مدت به من خیره شده است. عصبی ام می کند. به روسریم ور می روم. خانم خیلی جدی است، فکر می کنم چه ایرادی در ظاهرم است که قبل از ترک خانه نفهمیده ام.
قطار در ایستگاه من می ایستد. خانم چادری بلند می شود و همان طور که به سمت در می رویم می ایستد کنارم و با لبخند می گوید: خانم ببخشید، مانتوتون رو از کجا خریدین. دیدم قشنگه و بلند. برای دختر داشجوام می خوام. چند خریدید...
خنده ام می گیرد!!

نگاه دوم

... ایستاده است وسط آشپزخانه، بدون هیچ حرکتی.می روم جلویش می ایستم و می پرسم که، آقا ... آشغال های کاغذی را جمع می کنی یا قاطی زباله های دیگر دور می ریزی؟
همان طور خیره نگاهم می کند، مستقیم توی چشم هایم. تکان نمی خورد.
نمی دانم چرا کمی می ترسم، انگار مشکل جسمی یا روحی اش را فراموش کرده ام. از آشپزخانه می زنم بیرون...

نگاه سوم
...
در فقدان آن نگاه.

کاش...

صد راه نشان دادم



یاد ایمیل اولیه ام در یاهو افتادم. بازش کردم و با 2810 نامه ی نخوانده رو به رو شدم.

نخواندم و بستمش.

نامه ای که بوی تو را ندهد...


پ.

صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم

یا راه نمیدانی، یا نامه نمی خوانی

مولانای جان

دل در سینه جا نمی شود،نشسته ای تو رو به روم


الا بذکر الیار...

بی خوابی و اندوه

غم، درد و پریشانی

سلسله ی افکار


الا بذکرالیار...


کم کم، کم می آورم


تمام‌ هفته صبر می کنم تا بشود پنج شنبه.

تا بزنم بیرون. از خودم در بروم.

بعد یک تصادف مسخره و‌تمام برنامه ای که داشتم می شود همان ‌توهم همیشگی.                                 

انگار تمام‌خستگی شش روز گذشته در تنم می ماند. جا خوش می کند کنار باقی خستگی ها، دلتنگی ها، استرس ها...

می خزم به کنج خانه . تلویزیون را روشن می کنم و خیره می شوم به دیوار.

پیرهن‌های سفیدِ پشت و‌رو



تنگ‌ خالی

یعنی یک ماهی آزاد است...


پ. 

بی شعوور بند کفششو باز می کنم،جیغ می زنه میگه نکن،الان زنگ میزنم ماشین قفس دار بیادها!!!!


خدایا ما به کجا رهسپاریم؟!

و مرگ، حق بود


امشب شام غریبان پدر یک دوست عزیزه.

حتی نمی تونستم‌ باهاش تماس بگیرم، نمی دونستم چی باید بهش بگم.

خودش تماس گرفت، می گفت مرگ قطعی ترین قسمت زندگیه.

تلفنو که قطع کرد. نشستم گوشه ی آشپزخونه و برای آدمی که امشب پدر نداره، گریستم.

کاش تمامی روزها پنج شنبه بود



فاطمه امروز به قبل از نهار و بعد از نهار تقسیم شد.

صبح حال خوشی نداشتم،اصلا ناخوش بگو.

تا وقت نهار که زنگ‌ زد. که صدای لوسش مثل مورفین ‌تزریق شد به روحم. نگفتم سر غذا هستم، می ترسیدم بهانه شود و زود قطع کند. 

و عصر که از در انتشارات بیرون زدم، در آن کوچه ی بن بست دوست داشتنی، دختری از ترک موتور پیاده شد. پسر در آغوشش گرفت و بوسیدش. حال خوشم تکمیل شد. زیباترین صحنه ای که امروز دیدم. و اگر پسر می دانست دل بنده ای را اینقدر زیر و رو کرده است، بوسه هایش را به توان دو بلکم سه می رساند. چه بهانه ای بهتر ازین!

آنقدرها فازم عوض شد که برخلاف هر روز، نخواستم علیرضا آذر گوش بدهم.             

قطعه ای از فرمان فتحعلیان را گذاشتم و سه بار شنیدمش.

چقدر امروز آدم های خیابان دوست داشتنی بودند.

زمزمه می کردم ” ای عشق بخون با من، تو خلوت این شبهام...“

شغل شریف شخم زنی


سررسیدم را باز می کنم به دنبال فرصتی برای فرار از نگاه به مانیتور. ورق می زنم، تفاوت مدرنیسم و پست مدرنیسم. ورق می زنم، انواع دستگاه های چاپ. ورق می زنم،تاریخ ماساژهایی که رفتم ‌باید می رفتم. ورق می زنم،چطور بچه ها را سر کلاس علاقه مند کنم.ورق می زنم،«تو خود تمام منی. بی نیاز از خطوط،بی نیاز از حروف. چشمانم را بخوانید.»

ورق می زنم، تست های روانشناسی

پاساژ فروزنده،رضاpaper

سه تا تمرین open flash

گالینگور

 انسان های سالم رنگ سبز را دوبرابر بیشتر از رنگ های دیگر تشخیص می دهند

شابک چیست؟

"سوباتیو سالواگو"، بزرگ ترین عکاس مستند

ورق، ورق،ورق می زنم،«بعضی عقیده دارند که نگاه یک انسان می تواند نفس گیر باشد با انتقال انرژی بسیار بالا.گیرا،خاطره انگیز. اما من به صدا ایمان دارم...».

۱۶شهریور. پدرجان چشم طوسی پر کشید.

فونت،اسکیل،دفرمه کردن

ورق می زنم،تاریخ سرگیجه ها،اورژانس...

روانشناسی رنگ ها.

«مردهای فراتر از چهل سال همیشه برای زن ها جذاب تر بوده اند. وحشی های رام شده. آنها که وقیح ترند اما کنترل امور...»

:In the morning when we wake 

بسم الله بسم الله...

می بندم سررسید را.

چقدر زندگی،چقدر تاریخ، چقدر آشفتگی.

فکر می کنم اصلا معلوم هست با خودت چند چندی؟!

چه می خواهی؟چه می خواهی؟چه می.‌..

*چهره ای زنگ زده



مرا می بوسد. چهره درهم‌ می کشد که چرا صورتم زبر است. می گویم شما با این ریش هایتان از کجا می فهمید که پوستم زبر است؟؟

جواب می دهد، با لب هایم!

و من فکر می کنم چرا لب ها را فراموش می کنم؟!


پ.ن

نزدیک‌تر بیا.

فرشته ها چشم می بندند،

برای یک بوسه...


*عنوان:رسول یونان

بانک نوشت


دلتنگ است.                                                                            

می گویم بنویس. بگذار دلتنگی در نوشته هایت دفن شوند.

دیگر نمی گویم نوشته ها بمرور زمان چه بلایی به سرت می آورند...

باید بگویم،بنویس و بسوزان.

انتحار


من،

سیبل برنوی چشمانت.

ماشه را بچکان.

بیا برای هم اتفاق بیفتیم



باد می وزید،باد آخرای تابستان.

برمی گشتم به سمت خانه، چشمانم را بستم و دستانم را از پهلوهایم دورکردم.

او هم از لمس سرانگشتان من حظ می برد؟

سزار


در کتاب "الف" خواندم:

"با هم بیشتر آشنا شدیم و با آشنایی عادت می آید.“


و من چقدر از این عادت ها بیزارم. و وقتی فرار می کنم از طلسم عادت کردن و عادی شدن، برچسب می خورم. و چه اندازه دلم می خواست با من که آشنا شدی چیز دیگری در چشمانت ببینم...

پ. تمام "من" ها را حذف کن و به جایش بگذار ”تو".

که من از عادت کردن به تو سرخوشم.

*سامال



درد دارم، شاید باید بروم دکتر،اما...

بگویم چه؟ که دکتر، من ساعت ها می نشینم و به حرف هایی که دلم‌ می خواهد بگویم و هرگز نمی توانم به زبان‌بیاورم فکر می کنم و بعد تمامی بدنم تیر می کشد و زجه هایم را خفه می کنم در اعماق وجودم؟؟!!

  

*.آسمان بی ابر

موهیتو باطعم نگاهت


مرد دهه ی ششم زندگی،تنها دور میزی دونفره نشسته ، با کتابی به قطر نمی دانم پنج یا شش انگشت یا بیشتر. غرق افکارش به میز خیره شده است.

آن سوی کافه، درست کنج جنوبی، مرد دهه ی چهارم زندگی، خودکار به دست، تند تند می نویسد. گاهی سربلند می کند و به اطراف خیره می شود. نگاهش پر از هیچ،  انگار کن در همان نوشته هایش باقی مانده است ‌.                                                       کنار بار کافه، دوپسر در دهه ی سوم زندگی خود سیگار دود می کنند، با حس شیک پوشی ناشی از کت و شلوارهایشان، آرام باهم مشغول گپ زدن هستند.

این کافه چقدر بوی آرزوهای معلق در هوا می دهد...