کاش تمامی روزها پنج شنبه بود
- چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۰ ب.ظ
فاطمه امروز به قبل از نهار و بعد از نهار تقسیم شد.
صبح حال خوشی نداشتم،اصلا ناخوش بگو.
تا وقت نهار که زنگ زد. که صدای لوسش مثل مورفین تزریق شد به روحم. نگفتم سر غذا هستم، می ترسیدم بهانه شود و زود قطع کند.
و عصر که از در انتشارات بیرون زدم، در آن کوچه ی بن بست دوست داشتنی، دختری از ترک موتور پیاده شد. پسر در آغوشش گرفت و بوسیدش. حال خوشم تکمیل شد. زیباترین صحنه ای که امروز دیدم. و اگر پسر می دانست دل بنده ای را اینقدر زیر و رو کرده است، بوسه هایش را به توان دو بلکم سه می رساند. چه بهانه ای بهتر ازین!
آنقدرها فازم عوض شد که برخلاف هر روز، نخواستم علیرضا آذر گوش بدهم.
قطعه ای از فرمان فتحعلیان را گذاشتم و سه بار شنیدمش.
چقدر امروز آدم های خیابان دوست داشتنی بودند.
زمزمه می کردم ” ای عشق بخون با من، تو خلوت این شبهام...“
- ۹۴/۰۶/۲۵