چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى

حرف ها گاهى به زبان نمى آیند

چهاردیوارى
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۶۹ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

Birthday blues

 

 

مدتی است کیفور نیستم که هیچ، دائم این دل خسته و زخمی‌ام در خود مچاله می‌شود. به زبان ساده بگویم خوب نیستم، اصلاً خوب نیستم و قسمت سخت ماجرا اینجاست که نمی‌دانم چرا. 

نکند این بحران چهل‌سالگی که می‌گویند و همیشه به باد تمسخر می‌گرفتم آن را همین باشد، نمی‌دانم اما در دسترس‌ترین دلیل باید همین باشد.

وقتی دهه زندگی عوض می‌شود تمام آرزوهایی که داشتی صف می‌کشند جلوی چشمانت. ارتشی که‌ دیگر تازه و شاداب نیست، ارتشی خسته.

دهه که عوض می‌شود هر چه بالاتر ترسناک‌تر است. صدای استخوان‌هایت را می‌شنوی. نفس کم می‌آوری گاهی و امراضت رنگ و بوی جدیدی می‌گیرند و به غروب زندگی نزدیک‌تر می‌شوی.

و همه این‌ها به کنار

کسی حواسش به من هست؟ کسی کنارم هست؟ کسی پرتقال مرا در شب‌های زمستان پوست می‌کند و با من زیر نور مهتاب تابستان قدم می‌زند؟

 

 

 

زن همچنان می‌خواند، آزادی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یک زمانی به‌قول شاعر گفتنی در امتداد دستانم بندری بود برای آرامش

حالا تنها رگ‌های برجسته حاکی از خستگی گذر عمر...

 

پ.فردا ۲۵ شهریور، یک سال پس از ژینا.

 

۱۴ روی ۱۰

 

سلام بر مرض جدید

سلام بر فشار خون بالا

و الحمدالله علی کل حال.

 

داشتم به صداها فکر می‌کردم، چه صداهایی حال منو خوب می‌کرده، چه صداهایی حالمو خوب می‌کنه.

مثلاً 

صدای پدرجان که می‌گفتن، فاطمه خانوم! برو خرمالو بچین، وقتشه

صدای نجمی‌جون وقتی شعر می‌خوندن یا وقتی تیکه می‌انداختن بهم که شدی شیشه نوشابه از لاغری

صدای پرستوها تو پاییز دم غروب

صدای خش‌خش برگ‌ها زیر کفش

خرد شدن چیپس زیر دندون

قرچ کنده شدن ژله از توی کاسه

صدای حرف زدن نوزادها تو چهار ماهگی

اذان ابوزید، ناله تار محمدرضا لطفی

 اس‌ام‌اس واریز پول

سوت قطار به سمت مشهد

صدای آب، آخ صدای آب چه بارون باشه، چه رودخونه و چه دوش حموم.

قشنگ‌ترین صداها وقتیه که صدات کنه به اسم، کسی که دوسش داری، از پشت سرت، پای تلفن، پیغام صوتی واتس‌اپ.

 امان خدایا...

 

 

من بودم و دلی و هزاران شکستگی

 

دیشب حوالی میدان انقلاب بودم، آذر، قدس، ایتالیا و جوان‌هایی که با لباس‌های گشاد و موهای رها بدون هیچ شرارتی چرخ می‌زدند در خیابان‌ها در یک قدمی انبوه نیروهای انتظامی که الحق رعب‌آورند...

دیشب دلم درد داشت و سر که می‌چرخاندم جوانی گذشته‌ام انگار رخ‌نمایی بیشتری می‌کرد. به جای خالی کافه‌نزدیک نگاه می‌کردم و روزهایی زنده می‌شدند که در اوج سختی آنجا می‌نشستم و در تنهایی خداخواسته‌ام مثل امروز به مردم چشم می‌دوختم و برای فردایی که حالا گذشته من است داستان می‌ساختم. آن زمان اندیشه‌ام این بود که خدا خلقتش را بر تنهایی آدم بنا نکرده و حال می‌خندم به ذهنیت بچه‌گانه‌ام.

روز جمعه خود را ...

 

بومرنگ

 

مریض شدم، الان حدوداً روز ششم است. فکر نمی‌کنم بیماری حسناتی داشته باشد، مدام روی تخت زیر پتو بوده‌ام و ساعاتی که مجبور به ترک آن می‌شوم خیلی خسته‌کننده است برایم. اما خب از حواشی که بخواهم بگویم کاهش وزن ۱.۵کیلویی است و دیگری به محک گذاشته شدن علاقه کسانی که همیشه می‌گویند دوستت دارم.

 

_درست است که و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ولی من آدمی عادی و زخم‌خورده هستم خدایا، هستی اما واسطه‌هایت را برایم پررنگ کن.

 

شربت آبلیمو در یک قدمی خواب

 

انگار گاهی باید دردی، رنجی به آدمی برسد تا به اوج ضعف و حقارت خود پی ببرد، مثل صبحی که اول اسفند باشد، انگشتانم با در درگیر شوند و به خاطر ضربه محکم به تنها یک ناخن چنان دردی به جانم بنشیند که نقش زمین شوم در مجاورت آسانسور و بنای گریستن بگذارم.

انسان پرمدعا با درد ناخن تمام روزش تلخ می‌شود،

 به همین سادگی.

چقدر حالم خوب نیست

 

امشب که بگذرد

صبح اگر بیدار شوم

حتماً زندگیم رنگ دیگری پیدا کرده است.

 

پ. به خودم نهیب می‌زنم که اگر فراموش شویم، حتماً ارزش فراموش شدن داشته‌ایم.

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

 

 

یک وقت‌ها زندگی بنای نشان دادن روی بی‌رحم‌ترش رامی‌گذارد،

رنج غیرمادی به دلت چنگ می‌زند و درد مادی به جیبت.

 پیرمرد پس از سال‌ها خدمت راهی درمانگاه شد برای دست‌کم ده روز و من بیشتر از این‌که نگران هزینه سر پا شدنش باشم، دستم را زیر چانه می‌زنم و تصور متروی شلوغ و خفه لب و لوچه‌ام را کج می‌کند.

خلاصه که درد همیشگی‌است و الا بذکرالله تطمئن القلوب.

 

.

جعل عطر تو؟چه محال ممکنی!

 

 

دیروز گذرم به خیابان خیام افتاده بود و متوجه شدم چه اندازه هوس قدم زدن دارم در این‌ حوالی، در خیابان پانزده خرداد و عودلاجان.

دور شده‌ام از بهانه‌ لبخندهای گذری و ناپایدار حتی و هر چه می‌گذرد انگار زندگی چهره تاریک‌تری از خود را برجسته می‌کند؛ از کرونا و آلودگی هوا که بگذریم حالا سرما کشور را به تعطیلی کشانده و همه این مصیبت‌ها لابد به قول آقایان بالانشین به گردن دشمن است و چه می‌دانیم از سختی رستاخیز و لکنت زبان!!!

 

دوستت دارم مثل سکوت برف در شب بلند زمستان

 

قهوه رو ریختم توی فنجونی که دوستش ندارم.

گرفتمش توی دستم

 گرماش مطبوع

عطرش عالی

 طعم تلخش حس عجیبی بهم میده.

جمعاً حالمو خوب می‌کنه و همین کافیه، 

مهم نیست که خود فنجون رو دوست ندارم...

 

۱۸۴؛ توهّم حیات

 

 

درد که زبانه می‌کشد تا جانم را بسوزاند

بعضاً تسکین‌دهنده‌های قرمز و آبی می‌روند در نقش اسمارتیزهای کودکی،

لااقل آنها طعم خوشی داشتند حتی برای لحظه‌های کوچک. 

سریال‌های عاشقانه و کم‌خرج ترکی هم حواسم را پرت نمی‌‌کنند.

درد مفتخر قد افراشته می‌کند و من هر آن مچاله‌تر به سان جنینی در تاریکی اتاق غرق می‌شوم.

این‌جاست که نقش خیال برجسته‌تر و تنهایی‌ام را به رخ می‌کشد...

 

 

 

 

 

 

و آبان بود

 

خیابان سعدی بعد از زیرگذر:

، شلوغ، بوق، ماموران امنیتی یا یگان ویژه،

 شلیک گاز اشک‌آور پشت سر هم،

 مردمی که فرار می‌کردند و چشمان‌شان را دست‌های‌شان می‌فشردند، 

 مردمی که ناسزا می‌گفتند،

زنی گریه می‌کرد،

مردی هودی‌اش را کشید روی صورتش.

کمی جلوتر سر خیابان قائدی:

نیروهای بسیج باتون به دست با لباس‌های مخصوص‌شان

خیابان را بسته بودند،

فریاد می‌زدند سر مردم،

فریاد می‌زدند سر ماشین‌ها،

چهره‌های‌شان حتی از ماموران ترسناک‌تر و خشن‌تر بود.

خیابان قائدی:

مردم عصبانی

دو سطل آشغال را جلوی چشمم آتش زدند ،

شروع کردند به شعار مرگ بر د ی ک ت ا و ر سر دادن

همگی ماسک داشتند

خیابان را بستند...

 

 

 

پ.روتشکی‌ام را عوض کردم و طبق معلوم صورتم را گذاشته‌ام روی خنکی آن. چشمانم را می‌بندم و به چهره‌ای فکر می‌کنم که دوستش دارم.

 

 

آخ احمدآقا!

 

 

۳۵ دقیقه معطلم کرد اقای دکتر داروخانه تا فاکتور داروهای سه روز پیش را برایم پرینت بگیرد.

۳۵ دقیقه معطلم کرد چون فقط پرینت می‌خواستم که به امور مالی اداره ثابت شود دکتری که برایم دو روز استعلاجی نوشته دروغی نبوده و حتماً دارو هم داده بوده است!

۳۵ دقیقه در خنکای شب پاییز چک چک عرق سرد ریختم و ضعف تمام تنم را بغل کرد.

۳۵ دقیقه که تمام شد نگاهی به من انداخت که سرم را به دیوار تکیه داده بودم و نگاهش می‌کردم. 

 

پ. وی: ببخشید معطل شدی.

من: 😐

وی: حالا این‌قدر مظلوم نگام نکن.

من: حالم بده.

وی: شرمنده به خدا.

من:😭

دوید سمتم. کات.

 

سینوزیت خر است

دمنوش تخم گشنیز+آویشن و عناب درست کرده‌ام

نشسته‌ام زیر پتو

با روسری که محکم به پیشانی‌ام بسته‌ام و

فکر می‌کنم روزی که مرخصی می‌گیرم نباید این طوری باشد که

از درد سر و صورت که با درد قاعدگی دو چندان شده به خودم بپیچم، آزیترومایسین ببلعم و به چند ساعت دیگر که باید بعد دو هفته باز آمپول تزریق کنم بندیشم و آه...

 

پ.روزهای خندیدن ما کی می‌رسد آقای قاضی؟

 

۱۹۸۴، تصویب قانون بستن کمربند ایمنی

 

 

مدتی است هر روز صبح بیست دقیقه قبل از شروع کار روزمره‌ام

کتاب می‌خوانم و بعد می‌نشینم به تماشای کلاغ‌ها.

 هر روز ۷ تا ۸ تا هستند که منقارشان را به شاخه‌ها می‌کشند،

اطراف سطل می‌چرخند و گاهی به هم می‌پرند.

سعی می‌کنم چیز متفاوتی از رفتارشان پیدا کنم تا بفهمم دلیل اینکه می‌گویند کلاغ‌ها بسیار باهوشند چیست، تا الان که چیزی پیدا نکرده‌ام.

دیدن کلاغ‌ها اندکی باعث می‌شود فراموش کنم که این روزها چقدر همه در سختی رزق و روزی گرفتارند

فراموش کنم ۹ روز از ریزش متروپل و مرگ ۳۴ نفر گذشته است و الی ماشاالله...

 

_ به خودم دروغ می‌گویم، چیزی فراموش نمی‌شود.

 

آقای قاضی

 

 

دختر و پسر در دهه سوم زندگی به نظر می‌رسند.
پسر اسم‌شان را می‌گوید و منشی بعد از کمی نگاه کردن به دفتر می‌گوید، شما وقت نگرفته‌اید.
پسر سعی می‌کند خودش را کنترل کند؛ منشی اصرار دارد که وقت نگرفته‌اند.
آنها با دلخوری می‌روند.

شاید منشی سهل‌انگاری کرده باشد، یعنی پسر و دختر جوان دروغ می‌گفتند؟

۱۱بهمن۱۴۰۰
مطب دکتر سرافراز(تیروئید)

 

نحنُ بحماک

 

 

ملحفه تخت رو عوض کردم و روبالشتی‌ها

هر وقت این کار رو می‌کنم،

دراز می‌کشم روی تخت

فقط بخاطر آرامشی که ملحفه نو و تمیز بهم میده

بویی که بوی انسان نیست

بوی پودر، بوی مایع لباسشویی.

 

عاشوراست، دومین عاشورایی که کرونا ما را در خانه‌های‌مان زندانی کرده

قریب به ۶۰۰نفر روزانه می‌میرند

مرگ بر اثر کرونا در ایران ۷۵ برابر کل دنیاست

به محض پایان دوره ریاست جمهوری حسن روحانی و آمدن ابراهیم رئیسی، 

میزان واکسیناسیون بالا رفت!

اما این بازی کثیف سیاست دیر به نفع حمایت از مردم رنگ عوض کرد،

حمایتی نمایشی با بوی تعفن

امروز خبر درگذشت ۴ نفر از آشناهای‌مان را شنیدم

عادی نمی‌شود ولی

هربار با شنیدن فوت یک کرونایی، داغ از دست دادن نجمی‌جون تازه می‌شود.

فکر می‌کنم این دنیا هرگز دوباره جایی دوست داشتنی برای زندگی نخواهد شد.

 

 

حجّت،ترموستات،ابوطالب

 

 

وقت ندارم به خستگیم فکر کنم

بهترین ساعتای روزم همین ۱۱،۱۲شبه

همین پناه بردن به تخت،به بالشت، به خنکای کولر

نمیفهمم چی می‌خورم

چی می‌خونم

چه می‌گم

کاش زودتر تموم شه این روزای انتخابات مسخره

کاش این ترم زودتر تموم شه

دلم می‌خواد لش کنم گوشه مبل، هی فیلم ببینم، کتاب بخونم

دلم می‌خواد اصلاً حوصله‌م سر بره، چه کیفی داره

 

وقت ندارم به خستگیم فکر کنم

وقت ندارم به دوست داشتن فکر کنم.

 

پ.کرونا=مرگ=۱۷۰نفر

 

۹۹/۹/۹

 

 

 

 

چسبیدم به شوفاژ،

چای هل را گذاشتم روی میز کنارم،

پتو را کشیدم روی پایم و 

بسم‌الله، کتاب را باز کردم که

صدایم زد، “فلان چیز شروع شد، بیا ببین”.

گفتم از همین‌جا میبینم.

لحن مظلومانه‌ای گرفت و گفت

“بیایید کنار من با هم ببینیم”،

کتاب را بستم.

 

همینطور که ظرف‌ها را می‌شستم

در ذهنم نقشه می‌کشیدم که

بعد بروم دیگر درس بخوانم.

آمد دم آشپزخانه

با چهار جعبه بازی متنوع،

با همان لحن،

این‌بار گردنش را هم خم کرده بود که،”بازی کنیم؟”

 

دو بازی را بردم،

دو بازی شکست خوردم.

دیگر وقتم برای خودم بود.

پیغام آمد ساعت هشت آنلاین باش،

دل‌مان تنگ شده، دیدار تصویری فامیلی.

 

ساعت از ده شب گذشته و

مغزم یاریم نمی‌کند برای خواندن...