چسبیدم به شوفاژ،
چای هل را گذاشتم روی میز کنارم،
پتو را کشیدم روی پایم و
بسمالله، کتاب را باز کردم که
صدایم زد، “فلان چیز شروع شد، بیا ببین”.
گفتم از همینجا میبینم.
لحن مظلومانهای گرفت و گفت
“بیایید کنار من با هم ببینیم”،
کتاب را بستم.
همینطور که ظرفها را میشستم
در ذهنم نقشه میکشیدم که
بعد بروم دیگر درس بخوانم.
آمد دم آشپزخانه
با چهار جعبه بازی متنوع،
با همان لحن،
اینبار گردنش را هم خم کرده بود که،”بازی کنیم؟”
دو بازی را بردم،
دو بازی شکست خوردم.
دیگر وقتم برای خودم بود.
پیغام آمد ساعت هشت آنلاین باش،
دلمان تنگ شده، دیدار تصویری فامیلی.
ساعت از ده شب گذشته و
مغزم یاریم نمیکند برای خواندن...
وقتی همهجا بحث نبودن قلمهای انسولین
پیچیده بود و بیماران دیابتی سراپا استرس بودند،
فکر نمیکردم داروی ایرانی که من مصرف میکنم هم ، کمیاب شود.
بابا طبق معمول، همان داروخانه خاص همیشگی رفته بودند که دارویی تحویل داده نشد.
سومین داروخانه، به طرفه رفتند که اصلاً در لیست داروخانههای دارای این دارو نیست.
بعد از حدود دو ساعت معطلی
دارو را داده بودند.
ترسیدم، ترسی طبیعی
از روزهای آیندهای که در انتظارمان است.
از قیمت ارز، سکه، ماشین، ملک،
از قحطی دارو و کسی چه میداند
از گرسنگی شاید.
اما جهالت انسانها و خوی وحشیگریشان
از همه چیز ترسناکتر است.
تمام دنیا با کشور من دشمناند
کاش لااقل ما به اصطلاح آدمهای بافرهنگ ایرانی
به جان یکدیگر نیفتیم.
پ.دو روز از عمه شدنم میگذرد.
دینای قشنگم! به این دنیای ترسناک خوشآمدی.
۷:۱۷ صبح جمعه بیدار میشوم و
کمی عصبانی از این ساعت بدن که
عقلش قد نمیدهد صبح روزهای تعطیل
باید بیشتر خوابید.
گوشی را طبق معمول چک میکنم
قبل از ترک رختخواب.
#محمود_احمدی_نژاد که زمانی دردانهی
شخص اول مملکت بود،
با شبکه به قول خودشان معاند رادیو فردا مصاحبهای تصویری داشته است.
نمیروم دنبال دیدن و شنیدن مصاحبه.
از جایم بلند میشوم و روی تخت
نشسته باقی میمانم.
چشمانم هنوز درست نمیبینند،
چرا فکر میکنم بعد از سه روز اختلال در بینایی
و سردردهای وحشتناک، باید معجزه رخ میداد؟!
گرسنهام اما دلم یک حمام گرم میخواهد.
یک لیوان شیر را در ماکرویو میگذارم تا ببینم جوش میآید یا نه،
که اگر سالم مانده به جای قهوه
با کلوچهای بخورم قبل از خراب شدنش.
دستانم را در جیبهای حولهام پنهان میکنم و
خیره میمانم به شیر تا قبل از سر رفتن،
در ماکرویو را باز کنم.
سالهاست این حوله را دارم اما
تا به حال دستم را در جیبش نکرده بودم.
به موهایم روغن آرگان میزنم تا حالت فرش حفظ شود.
به چشمانم در آیینه نگاه میکنم،
به خطی که کنار لبم افتاده و صدای شجریان میآید که،
مستان سلامت میکنند...
قرآن را باز میکنم.
سوریهی یوسف میآید.
این آیه:
قالَ هَلْ آمَنُکُمْ عَلَیْهِ إِلَّا کَما أَمِنْتُکُمْ عَلى أَخِیهِ مِنْ قَبْلُ
فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ «64»
یک، منتظر جواب تست #کرونا هستم.
دو، دلم تنگ شده،خیلی.
سه، امروز پسری با چشمان سبزآبی به دنیا آمد.
چهار،انبار مواد منفجره در کنار ساحل #بیروت منفجر شد و
تا الان گفته شده ۶۳ نفر جان دادند.
پنج، امروز هم بیشتر از ۲۰۰نفر از کرونا در ایران...
پ. دنیا! تمام شو!
دنیا بسیار آشفتهست، ایران نیز.
#دلار از مرز ۲۶هزار تومان گذشت،
سکه را دیگر نگویم برایت.
کار از گریه و استرس فراتر،
انگار همه دچار خلسه شدهایم.
نفرت یا بدتر از آن بیتفاوتی
گریبان خیلیهایمان را گرفته است.
ویروس #کووید_۱۹
سایهی مرگبارش را گسترده و
روز به روز قربانی بیشتری میگیرد.
خیلی از مراکز تعطیل
و
آغوشها در قرنطینهاند.
حدود ۴ ماه از پرواز نجمیجونم میگذرد
هنوز یک دل سیر، سینه به سینهی هم
نگریستهایم.
اینقدر حال مملکت خراب است که
از من نخواه خوب باشم،
خوبتر از این باشم مگر میشود؟
این سال را نحصی گرفته است و
هی کش میآید و
این زمستان طولانی تمام نمیشود.
راستی تو کجایی وقتی
منِ سیستم ایمنی بدنضعیف هر روز
با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال
که در گوشی بگویم
انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،
همانها که میگویند همین مملکت مریض
به دست آنها میچرخد که نه، لنگ میزند،
آمد و نشست به سر و صورت آدمهای...
بگذریم.
بهار دم در نشسته است ولی
بعید بدانم
کسی اصلا منتظرش باشد.
پ.حدود ۲۰نفر تا امروز به دست #کرونا مردند.
فارغ از حمام که میشوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفتهام کرده،
بدنم معطر به بادی اسپلش شده،
لباس پوشیده و موهایم راخشک میکنم. راضی از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر
کسی باشد.
میگویم وقتش رسیده است.
سه پایه را گرد گیری میکنم و میروم سراغ رنگهایی که ده سال است گوشه کمد
جا خوش کردهاند.
درهای تیوپها را به سختی باز میکنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده
و هیچ کدام خشک نشدهاند.
آن سالها آدم معمولی مثل من میتوانست رنگ روغن وینزور بخرد و
نگران قیمتش نباشد،
این سالها شاید باید به رنگی معمولیتری فکرکرد.
قهوه میریزم، محمدرضا لطفی مینوازد و من دست به قلممو میشوم.
بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن
اینترنت را هم قطع کردند،
یعنی چیزهایی که فکر میکردند برایشان خطرناک است و
پایههای حکومتشان را سست میکند،
از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکههایی که با آنها حالت را میپرسیدم.
امروز سهشنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلیها مثل من
احساس میکنند جایی گیر افتادهاند مثل شعب ابیطالب.
بانکها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خونهایی که ریخته شد.
خیلیها را کشتند،اندکی از خودشان هم در درگیریهااز دنیا رفتند.
و من دلم میخواهد فرار کنم در بارانی که میبارد امشب...
نگاه عاشقانهای به قابلمهی کوچک خالی روی پتویم میاندازم و فکر میکنم
چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمهی سوپ ماست
وکتاب “زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!
گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط
از “آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است...
زبانم را روی لبهایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.
به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.
همان دستبند فیروزه که سنگهایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابهلای فیروزههای قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.
همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمیدانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقهی من دستش آمده بود.
گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.
قطار به ایستگاه رسید.
سوار شدم و رو به در شیشهای تمام مسیر را گریستم.
پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.
روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.
کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودم. دست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.
دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.
کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.
دستگاه بخور جلوی صورتم است، بخارش مستقیم مى نشیند
روى گونه هایم.
مى خواهم بخوابم که افکار هجوم مى آوردند به درگاه ذهنم.
فردا بعد از پنج روز به کار برمى گردم، که کار به من شاید. هنوز توان ندارم ولى اجبار زندگى قوى تر است.
به بیست و دوم بهمن فکر مى کنم، به چهار دهه ى گذشته، به این که از مادر پرسیدم از انقلابى که کردید راضى هستید؟ و مادر مردد مى شود در جواب و من خوشحال که آن سال ها در عدم لابد چه سرخوش تاب مى خوردم.
با خیال کابوس چندشب پیش که هنوز با من است سعى مى کنم بخوابم اما، تصویر جنازه ى کفنپوش شده ام روى شانه هاى "من" هنوز در ذهنم قدم مى زند و خش خش پاهایش را ممتد مى کشد و ...
به تویى که فکر مى کنم خدا براى من خلق نکرد.
به آغوش گرمى که مرا از آشفتگى هاى نیمه شب رهایى بخشد، که چرا مردهاى زندگى ام همگى زخمى زدند و به خیال من در جهنم دنیا غرق شدند.
باید با هم حرف بزنیم خدا، سرت خلوت مى شود؟
براى اولین بار در مترو وقتی راننده ى قطار سرعت را بالا و پایین برد، از پشت نقش زمین شدم. یکی از میان جمع کمک کرد تا سرپا شوم. هدفون در گوشم مى خواند"بوى عطر پیرهنت...".
به صورت زن خیره شدم،نمى شنیدم چه مى گفت. لبخند زدم. درد بدی در کمر پیچید.
چرا دلم گرفت؟؟
...
شش صبح، به تاریخ نوزده آذرماه نود و هفت.
هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!
هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.
هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.
اما،
خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.
کابوس نحس!
انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!
کبودترین بوسه هاى دردآور!
ناموزون ترین اشعار شبانه!
سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم...
خوشا نبودنت.
*حسین غیاثى
وقتى زنى را ناراحت و عصبى مى کنید ولى او فریاد نمى زند، آرام آرام نگاه تان مى کند و سکوت تنها حرفى است که اطراف او چنبره زده، در باورش چیزى براى جنگیدن باقى نمانده است. شاید ارزش شما حتى از تابلوى نقاشى روى دیوار کمتر باشد و این جاى قصه باید گفت: الفاتحه.
دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.
مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.
مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.
مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا...
براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."
پرسید ازدواج کرده اى؟
گفتم، نه.
خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."
خندیدم.
گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم...
گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.
چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.
مچاله مى شوم در خود.
زانو جیغ مى کشد،
سَرَم درد،
قلبم تیر...
چنگ مى زنم به هوا.
دنبال چیزى مى گردم.
چیزى خنک،
مثل خدا.
خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.
چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.
سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.
اسبى افتاده کنار دیوارى لخت. اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.
نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.
موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.
در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.
حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد...
پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.
پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.
پ٣.خدا شاهد است.